نویسنده
écrivain , author , یا نویسنده !
امروز یکم میخوام خود شکنی کنم اون روی داستان نویسنده ( صرفا منظورم کسیه ک مینویسه نه اون حد اعلای نویسندگی ) بودن رو نشون بدم !
نویسنده از نظر خواننده ش یه خداس ! یه آدم موفق ، کار درست ، یه آدم با نفوذ با مغز باز ، یه نابغه یا هر چیز دیگه ای ک صرفا خوب باشه ، هست !
اما واقعیت چی میگه ؟ نویسنده ، مخصوصا اگه نویسنده کارای فانتزی باشه یه آدم نه الزاما ضعیف اما شکست خورده ست !
نویسنده ها مثل پدر ژپتو انـ(د) ، یا اگه دقیق تر بخوام مثال بزنم مصداق بارز کارتون شماره 9 (number 9) انـ(د) حالا این یعنی چی ؟
یعنی نویسنده قسمت زیادی از عمرشو برای یه چیزی یا یه کسی صرف میکنه اما شکست میخوره ، این آدم ک الان پر شده از چرا ها ، سرکوفت ها ، سَر خوردگی ها ، نا امیدی ها (البته بار هم نه الزاما ) ، پر شده از حس تباهی ، پوچی و و و خیلی چیزهای دیگه ، دست به قلم میبره و افتضاح ادبی به بار میاره ! با اینکه خودش میدونه چه افتضاحی به بار آورده اما از اینجا نا امید نمیشه چون این دنیا رو خودش خلق کرده . اینقدر مینویسه تا بالاخره به ادبیات چیره میشه !
بعد از اون شروع میکنه به ساختن شخصیت ها و دنیاشو کامل میکنه ، توش زندگی میکنه ، نجات میده ، نجات داده میشه ، میکشه ، میمیره حتی (اشاره به کتاب هایی که با اسم مرحوم فلانی چاپ میشن!) . اینقدر به دنیاش وابسته میشه که دیگه این دنیای واقعی شما (!) براش بی اهمیت میشه !
دیده شده و میشه ک دیوانه یا روانی خطابشون میکنن ! شاید پُر بی راه هم نباشه. رفتار هاشون با هنجار های عامی مطابقت نداره ! مثلن وقتی تو خیابون داره موزیک گوش میده لب میزنه باهاش همراهی میکنه ، فضا سازیش میکنه و حالات صورتش مدام عوض میشه . بی صدا ولی همراه با خواننده فریاد میکشه و فشار فریاد و واقعن حس میکنه !
از همه چیز برداشت خودشو داره گاه سیاه ،( گاه بازم سیاه .این در مورد خودم صدق میکنه ) گاه سفید تر و زیبا تر از چیزی ک فکرشم نمیتونید بکنید !
نویسنده مغروره و خودش رو برتر میدونه ، اگر چه به زبون و رفتار نگه و نشون نده . دلیلشم اینه ک همه رو از بالا میبینه (چرا؟) برای اینکه بنویسه !
نویسنده ها کمتر ابراز احساسات میکنن و کمتر کسی براشون اهمیت پیدا میکنه ، دلیلشم گفته بودم ، هر چی میخواد تو دنیایی که ساخته داره اما با این همه نویسنده ها نیازمند ترین افراد به دیدن احساساتن ، اما از کسی تمناش نمیکنن ، چرا که خودش میتونه تو نوشته هاش اون احساس رو تجربه کنه !
تو اوج نویسندگی اینقدر احساسات رو قوی و خوب حس میکنن که غیر قابل تصوره . بعد از گذشتن یه مدت از این اوج نویسندگی ، افسردگی ها کم کم پا پیش میذارن ، نه احساسات ابراز شده از اطرافیان دیگه اونقد قوی و خوبه که بتونه نویسنده رو راضی کنه نه حتی اون احساساتی که توی نوشته های دوران اوج نویسندگی بوده راضی کننده ست . دوز ( dose ) مصرفی نویسنده بیشتر شده . حالا اینجاس ک نویسنده ها یا میتونن احساسات بیشتر رو تزریق کنن یا عاجز میمونن اما یه هیچ وجه به دو دسته تقسیم نمیشن ، چرا که حتی اگه اون احساس مورد نیاز تامین بشه هم باز یه حلقه ی تکرار هست ک نویسنده رو به جایی میرسونه ک نیاز به احساس بیشتر داره و خب مطمئنن نویسنده نمیتونه تا ابد این احساس رو خلق کنه ! پس افسردگی ها کم کم پا پیش میذارن و نویسنده با سمت انزوا میره !
از یه مدتی به بعد فکر میکنه همه احساساتی که لازمه رو تجربه کرده و از این جا به بعد احساس جدیدی نخواهد داشت و هر چیزی ک پیش میاد یه نسخه ضعیف تر از احساسات پیشینه !
ساده است ! نویسنده تصمیم به مردن میگیره ! می میره اما دفن نمیشه ، چون ک قلبش هنوز از تکاپو نیافتاده ! اما خب، نویسنده تو این دنیا زندگی نمیکرد ک به سبک مردم این دنیا بمیره ! شاید تو دنیای خودش مراسم با شکوهی با گل های سرخ و لباس های مرتب و سیاه براش گرفته باشن! یه مراسم که همه ی شخصیت های دنیاش ، حتی اون مرد جوونی ک جزء سیاهی لشکر داستانش بود و تو یه روزه سرد و بارونی بدون چتر تو پیاده رو میدوئید که یه یه سر پناه برسه یا حتی اون شخصیتی که بخاطر اینقد ضعیف آفریده شدنش از نویسنده متنفر بود ! کسی چه میدونه شاید همون شخصیت ضعیفه نویسنده بعدی باشه !
- ۹۵/۰۲/۰۲