کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

وزن تاریکی - عکس ماه

چهارشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۰ ب.ظ

]یک[

کارل نمی توانست چیزی که می بیند را باور کند. قایق همان قایق بود. افسانه ای که مادرش شب ها در گوشش زمزمه میکرد را به یاد آورد. با خودش میگفت: "پس حقیقت دارد! قایق به جای اولش بازگشته. حتی طناب هم دوباره به اسکله بسته شده است اما چرا خالی؟ مگر قرار نبود قایق لونا را زنده برایش بیاورد؟"

 

چیزی از جنس نا امیدی برق چشمان روشن کارل را گرفته بود. دنبال رد پایی از لونا با سری پایین کناره ساحل را قدم میزد. هر قدم از قدم قبلی کم رمق تر و بی جان تر! رخوت، تنگی نفس، لرزش دست ها و کم سویی چشمهایش ذره ای فکرش را منحرف نکرده بود.

 

نا توانی را در همه تار و پود بدنش حس می کرد. به سمت بارِ ملوان ها رفت. در را باز کرد و بدون مکث و تردید به سمت پیشخوان رفت و یک بطری ویسکی خرید و به سمت خانه رفت. سر کوچه 27ام خبری از آن گدای همیشگی نبود! راهش را به سمت خانه ادامه داد. کارل که همیشه برای هر سوالی جواب داشت، برای همه مشکلاتش راه حلی در آستین داشت سیلی نبودن لونا صورتش را بر افروخته کرده بود. کمتر از یک روز از مرگ لونا می گذشت ولی حجمه نمی دانم هایش او را به مرز جنون رسانده بود. به خانه که رسید متوجه باز بودن در خانه شد.

]دو[

آرام و بی صدا در خانه را باز کرد. و بطری توی دستش را روی میز کوچک کنار در گذاشت. خانه بهم ریخته به نظر نمی رسید. صدایی هم از داخل خانه نمی شنید. چراغ ها را روشن کرد. بین اتاق های خانه به دنبال اثری از دزدی و خرابکاری می گشت. اما همه چیز سر جای خودش بود. روی صندلی کنار گرامافون نشست. با خود فکر کرد شاید وقتی به سمت ساحل می رفته است فراموش کرده که در را ببندد.

 

 چهره لونا از جلوی چشمهایش کنار نمی رفت و فکرش را رها نمیکرد. به سمت گرامافون رفت بلکه موسیقی کمی آرامش کند. بین صفحه هایش دنبال صفحه ای خاص می گشت اما هیچ یک را انتخاب نکرد. تصمیم داشت دوباره آگالوخ بشنود. هد گرامافون را بلند کرد تا روی صفحه بگذارد که خشکش زد. صفحه روی گرامافون نبود. با خودش گفت قسم می خورم که صفحه همینجا بود.

 

همه ی خانه را گشت. از زیر تخت تا تمام سوراخ های خانه را دنبال صفحه گشت. اما اثری از صفحه نبود. دزد ها مگر دیوانه شده اند. پول و طلا و خوراکی را رها کرده و صفحه بی ارزش را می دزدند؟ حال کارل برای همین سوال مسخره هم جوابی نداشت. به سمت آشپزخانه رفت. یک لیوان از توی کابینت خانه برداشت و یک لیوان آب پر کرد. چند قلپ از آب نخورده بود که یاد چهره لونا توی وان افتاد. کمی آب در گلویش شکست و شروع به صرفه کردن کرد. آنقدر عصبانی شده بود که لیوان را به دیوار روبه رویش کوبید. دست هایش را روی سرش گذاشت و به دیوار پشتش تکیه داد و آرام نشست. چهره اش را در هم کشید، کم کم میشد حلقه شدن اشک را توی چشمهایش دید. حالا دیگر شانه هایش به شدت تکان می خوردتد دست هایش را روی دهانش گذاشت و بی صدا گریه میکرد.

چندی را به گریه و هق هق گذارند. کم کم احساس می کرد از همیشه خالی تر شده...

]سه[

لیوان دیگری برداشت چند قالب یخ از یخدان توی لیوان انداخت و سمت در خانه رفت. بطری ویسکی اش را با دست دیگر برداشت و روی همان میز لیوانش را پر کرد و یک جا سر کشید. احساس کرد زبانش لمس شده. بطری و لیوانش را برداشت و روی مبل نشست و به رو به رو خیره شد.

لیوان بی استراحت پر و خالی میشد و زبان کارل لمس تر. بطری تقریبا نصف شده بود. سرگیجه مستی، اشک، خیره، سرگیجه ، اشک، خیره.... انگار این لوپ تمامی نداشت. لیوانش را دوباره پر کرد. اما اینبار انگار نمی توانست لیوان را سر بکشد. کمی از لیوانش را خورد و از لای در اتاق لونا به داخل اتاق خیره شده بود که لیوان از دستش روی زمین افتاد. نگاهش از در اتاق دزدید و به لیوانش نگاه کرد که اینبار نشکسته بود. دوباره به در اتاق خیره شد. چند ثانیه بعد، از جایش بلند شد.بطری را برداشت، سعی کرد مستقیم به سمت اتاق برود. اما سعی کردن هایش مثل همیشه فایده ای نداشت. با کمک دست و دیوار خودش را به اتاق رساند و روی تخت نشست.

_خدای من! چطور این را ندیده بودم

]چهار[

روی میز آرایش لونا درست زیر نخ هایی که عکس های لونا به آنها آویخته شده بود یک پاکت شبیه پاکت های صفحه گرامافون آویزان شده بود که روی آن نوشته شده بود: "Picture of the Moon"

بطری و لیوانش را روی میز گذاشت و با احتیاط پاکت را از آویزش جدا کرد. قبل از باز کردن پاکت پشت و روی آن را به دقت بررسی کرد. دست خط روی پاکت را نمی شناخت. پاکت را باز کرد، درست حدس زده بود! یک صفحه گرامافون. اما این اصلن شبیه صفحه آگالوخ نبود.

کم کم داشت دیوانه میشد. یک نفر صفحه عزیزش را دزدیده و به جایش صفحه ای جدید برایش فرستاده بود. پاک کلافه شده بود. اینجور وقت ها دست هایش نا خودآگاه به سمت موهایش می رفت و با آن بازی میکرد. بلند شد تا صفحه را پخش کند.

کمی تلو تلو خورد. باز هم با کمک دست و دیوار سراغ گرامافون رفت. هدِ گرامافون را کار گذاشت. چند قدمی از گرامافون دور شد. سرگیجه امانش را بریده بود. زیر لب و با لحجه ای ناشی از سر شدن زبانش گفت: لعنتی! این الکا فوق العاده ست.

سراغ بطری رفت و کمی از آن را سر کشید تا چیزی جلوی ادامه دادنش را گرفت. صدای صفحه به طرز عجیبی جادویی به نظر می رسید. پاکت را دوباره برداشت شاید چیزی راجع به صفحه متوجه شود. اما روی پاکت جز "picture of the moon" چیزی نوشته نشده بود.

دوباره داخل پاکت را چک کرد. یک عکس هم داخل پاکت بود...


https://open.spotify.com/track/15ZBhskY3fjUVIHidMReFk?si=3OFKIyURQXaVa_AwW5l7VQ

  • ارهان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی