کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
شهریور

خب ، از کجا شروع کنیم ؟

قبل نوشت : این یکیو نخوندید هم چیزی رو از دست نمیدید ! یه خرمن کهنه س که سالهاست بادش میدم ! بعید م هست سر در بیارید چیزی

قبل نوشت' : به نظر من وقتتون بیشتر از اینا ارزش داره

قبل نوشت'' : تولد(ت/م) مبارک !

اصلن بذارید یکم فکر کنم ببینم چی برای گفتن هست ؟

دوتا اتفاق تو یه روز ، فوت و تولد ... ببینید واقعن کلافه تر از اونی ام که بخوام هجو بنویسم و داستان رو اونطوری که باید شرح بدم !

از اون روزی اون نقاشی کشیده شد ، یا از همون روزی که اون نقاشی لعنتی رو گم کردم ، یا حتی از اون روزی که فهمیدم معنی اون نقاشی چی بوده ؟! دقیقن نمیدونم کدوم روز بود که نا امید شد ! اما میدونم همه ی بلا ها بعد از اون روز شروع شد که من مجبور شدم بعد از تقریبا سه ماه برگردم تهران تا روی همه چیز یه مدت زیادی خاک بشینه البته نه برای من !

همون روزا بود که عادت کردم به کبودی های روی دستم ! همون روزا بود که با درد دست مینوشتم "دستانی مخطط" همون روزا بود که شروع کردم و افتضاح ادبی خلق کردم ! باهاش زندگی کردم

از همون روزا بود که شروع کردم شاید بتونم عین اون نقاشی رو بکشم ! اما نمیشد من هیچوقت نمیتونستم حدس بزنم خط های اون نصفه ی دیگه کجای کاغذ تموم میشد ! همون روزا بود که پوست انداختم نه ؟

حالا چند سال میگذره ؟ راستش از بیان کردن سالش همیشه خجالت میکشیدم چون میدونستم باور نمیکنن و بهم میخندن ! علیرضا آذر میگه : هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد / یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد !

منم مَردم نه ؟ منم مُردم ! نه ؟

از اون روز تا حالا من فقط پیر تر شدم ، هیچی عوض نشد من بزرگ نشدم من عاقل نشدم ! من همون دیوونه موندم ، دیوونه ی همون خطای کج و کوله ، همون ضبط صوت قدیمی سیاه ! راستی جدیدن یکی عین همون رو پیدا کردم خیلی اتفاقی . ازش عکس هم گرفتم... !

هنوزم تو خیابونا که راه میرم حواسم هست که شاید سر و کلت پیدا شه !

خیلی چیزا عوض شده ، همه چیز شاید، جز ... ! اون پسری که دیده بودیش بزرگ شد ، عاقل شد ، صبور شد ، شده یه پارچه عاغا ! من اما همون پسر بچه ی بعد 27 ام موندم ، همونی که هیچکس تا حالا ندیدتش !

خب حالا چی بگیم ؟ تولدم مبارک ؟ یا خدایم بیامرزد ؟


۰۸
شهریور

مثل یک بمب ساعتی که کار گذاشته باشندش زیر پوستت همراهی ات میکند ، فکر رفتن !

همه که نه اما من خوب مبدانم یک روز یک جای دنیا این ثانیه شمارت می ایستد و بوم (!)

اصلن برای همین است که به کسی نزدیک نمیشوی و می ترسی شاید خدایی نکرده یکیشان من باشم

چاشنی روسی کار گذاشته شده توی سرم بد هوا را پر از بوی باروت کرده . تیک تاک ساعت سوئیسی توی سرت گوش آزار شده است . خودت هم که چشم ها را خیره کرده ای و دهان را به حیرت قفل ! میماند یک دست که بنویسد ... اصلن انگار زاده شده ای که چند نفری را اسیر خودت کنی و بعد یک دفعه توی یک صحنه ی دراماتیک یا شاید هم رومنس ، مثلن کنج خانه یا توی یک کافه یا شاید حتی پارک ، در حال قدم زدن یک آن زمین و زمان را به هم بدوزی و دسیسه های این داستان نویس پیر کنار دستت را که زیر خروار ها خاک روی کتاب با عینک ته استکانیش زیر زمینی نمناک را تسخیر کرده و قلم میزد که دو سه خط بنگارد و شما به اشتباه بیانگارید را رو کنی !

حال که میبینی قبل از اینکه ساعتت به چاشنی دستور بدهد پیر مرد میزش را رها کرده و قلم انداخته (!)

ولی بگذار تصور کنم :

احتمالا وقتی لا به لای مقدمه چینی هایت بهانه ای به ذهنت خطور میکند و ساعت سوئیسی ات دور بر میدارد و می برد و می دوزد بی اینکه چیزی بداند بعد هم که یک کاره می آیی و از دردت صحبت میکنی و بعد رشته صحبت ها و بهانه ها گم میشود و حرف هایت میشود دولاچنگ چاشنی روسی ات هم که به تنگ آمده از دور ساعت، اما ...

درست چند لحظه قبل همانجا که بهانه ای به ذهنت خطور میکند صدای خفه ی ترکیدن بمبی می آید درون سر من ، درون سر تو هم که یک مشت بهانه برای رفتن و سر و صدای رژه های اسکاتلندی با ساز و آواز و احتمالا تک نوازی صاعقه ای از جنس چاشنی های روسی ، میشود صدای زنگ از کوک ایستادن ساعتت ...

صاعقه با سردرد شروع میشود ،

س.ر د.ر.د ب.ا س.ر.د.ر.د ...

 

۰۵
شهریور

دوباره از اول شروع میشود همان دوگانگی من

هیچوقت اهل ماندن هایی که بوی رفتن میداد نبودم اما اینبار چرا ... ؟

آنقدر غرور سینه ام را فشرده که دنده هایم را به شکستن داده است! هر روز با خودم قرار قبلیم را دوره میکنم : امروز دیگر تمامش میکنم ...!

تنهایی در جمع دور هم را ، فاصله جانان با جان مارا ... بگویید چه کنم ؟

جانان را فاصله ایست به اندازه ی یک وجب با من اما با جان فاصله ای شده تا خورشید !

عطش می افزاید و میگوید غرور پیشه کن و دوری بگذار ببیند که در بندش نیستی ... میگوید تو فلان بودی که میدانی تو فلان بودی که هستی هم ... نشانم میدهد فخر راه رفتن های شبانه ام را و میخواندم که بفهمم میتوانم دیده بپوشم و دست نگه دارم .میتوانم دل به کسی ندهم از غرور ، میشود به تنهایی خو کرد از غرور یا جز اویی را بنشانم که مسند دل خالی نباشد درون گوشم زمزمه ایست که خبر خوبی در راه خواهد بود.

تحریکم میکند ک:

حال میتوانی که از اول بیارایی چهره ات را ، تا مقصدم فاصله یک دل مانده در میان ! با تاکید اشاره به سطل زباله میکند و میگوید : جای هر حرفی هم که شندیدی اینجاست. همه شان !

میان همین حرف هاست که کسی وارد میشود و باد میدهد به این آتش جان گرفته و میگوید که تسمیم با من است یا او ؟ ؟ ضعیف تر از آنی که بتوانی پا روی حرف من گذاشته و فراموش کنی که او را دووووو...

من گره کور بر سر این ریسمانم که یارای وا کردن آنرا نیست ...

-من که میتوانستم به اشاره ای گره کور وابستگی را باز کنم چرا نا و نوایی در دستانم حس نمیشود که آتش دوگانه سوزی تنم را ببرد؟



۰۳
شهریور

چند دقیقه ای میشه که رفتم بخوابم

مثل همیشه قبل از اینکه چراغ ها رو خاموش کنم یه چند دقیقه ای الکی تو اتاق چرخ زدم و آخرشم فقط هدفونم رو از روی میز برداشتم .

امشب از اون شبا بود که ماه کاملا اتاقمو روشن کرده بود عکسای توی اتلاقم ک برام تکراری شده بودن و حالمو بهم میزدن الان برام جالب به نظر میرسیدن ، رنگ آمیزیشون عجیب خیره م کرده بود . بدون اینکه اغراق کنم داشتن باهام حرف میزدن

بین این همه ، نقاشیه کنج اتاق که بی شباهت هم به کارای ون گوگ نبود خیلی بیشتر توجه م رو جلب میکرد . هی بین عکسها میگشتم  ، نمیدونم ، انگار قرار بود بینشون یه چیز خاصی پیدا کنم یه چیزی که تا حالا بین اون عکسا ندیده بودم. اما چی ؟

یه جورایی زمان برام بی معنی بود ! نمی دونم چند وقت گذشته بود که من بهشون خیره مونده بودم اما خوب به خودم اومدم و هدفونم رو گذاشتم که از فکرش در بیام نتیجه هم داد چند دقیقه ای با موزیک سر گرم بودم اما موزیک بعدی به شدت داشت منو همونجایی سوق میداد که اصلن دوست نداشتم .

چند ثانیه ای خیره بودم به همون نقاشی ، بعد به استیک نوت (stick note) روی دیوار : FUCK ‘EM ALL, YOU HAVE THE You و بعد چشمم سیاهی رفت ، چشمم رو بستم تا حالم جا بیاد ، چند ثانیه ای همینجوری گذشت تا چشمم رو باز کردم . بی توجه به نقاشی های روی دیوار پاشدم رفتم سمت یخچال خواستم یکم آب بخورم حالم جا بیاد . یه لیوان آب ریختم و بدون اینکه بهش لب بزنم رفتم سمت اتاق !

درست رو به روی همون نقاشی وایساده بودم ...

 

یه لحظه حس کردم اون شخص بلور طور توی عکس پلک زد ، خیره بودم بهش ک ازش یه حرکت دیگه ببینم ...

چند ثانیه ای گذشت ک مطمئن شم اشتباه کردم ! یه نگاه به ساعت دیجیتالی روی میز کردم ، ساعت از سه گذشته بود . (3:25) مطمئن شدم با خواب کم دیشب و تاثیر دارو هام چشام داره دو ـ دو کار میکنه !

لیوان آب رو گذاشتمش دقیقا بغل همون ساعت ، روی میز . رفتم ک ولو شم روی تخت اما باز یه چیزی ته دلم داشت وادارم میکرد یه دید کوچیک به نقاشی روی دیوار بزنم .

خودم رو پرت کردم روی تخت ، یکم با حالت ارتجاعی تخت بالا و پایین شدم ! چشمام داشت گرم میشد ، یه لحظه حس کردم که خوابم برده ولی سریع چشمام رو باز کردم هدفونم از گوشم درآوردم و زل زدم به ساعت ، خیلی نگذشته بود ساعت داشت سه و بیست و هفت رو نشون میداد پا شدم نصف لیوان آب رو سر کشیدم و دوباره برگشتم و گوشه تخت نشستم ، ابدا نمیخواستم که خوابم ببره ، سرم رو چرخوندم و یه نگاه دیگه به تابلو انداختم !!!

-         شِت !

دیدنش غیر قابل پیش بینی بود ! ] شاید میشد حدس زد ک عکس روی دیوار بیدار شه اما ... [

به طرز عجیبی رنگ های عکس روی دیوار داشت میریخت . رفتم مانع از این قضیه شم ... تابلو رو از رو دیوار برداشتم ک دیوار رنگی نشه اما دستم داشت رنگی میشد ، یه حس سوزش خفیفی داشت که میشد تحملش کرد اما از ترسم تابلو رو انداختم زمین !

بی توجه به تابلو داشتم دستمو نگاه میکردم . چند بار با شدت دستم رو تکوندم تا رنگ ها از روش بریزه !

دستم ک تمیز شد دیدم تمام تابلو سفید شده و رنگ ها دارن رو زمین تکون میخورن ، سر ک چرخوندم دیدم همه تابلو ها داره همین بلا سرشون میاد ...

بعد اینکه تک تک تابلو ها و نوت های رو دیوار به همین سر نوشت دچار شدن هم این داستان تمومی نداشت !

دیوار و سقف و تخت و فرش هم داشتن رنگ شون رو از دست میدادن حتی در و پنجرة اتاق ...

با دیدن این صحنه به فکر نجات دادن با ارزش ترین چیز ممکن توی اتاقم بودم اما هر مغزم کوچیک ترین راهنمایی ای نمیکرد و به ناچار دستبند چرمی قدیمی و رنگ و رو رفته م رو از توی کشوی میز برداشتم !

باز هم این قصه سر تموم شدن نداشت ، به یه چشم به هم زدن شب و ابر های تو آسمون هم به این قصه اضافه شدن ، بعدش اوضا وخیم تر میشد ! چون قرار بود زمین هم به این قضیه اضافه شه ! 

توی یه چشم به هم زدن همه ی دنیا یه سفید بی انتها بود و من مونده بودم و رنگ های از دست رفته ای ک جلوی پای من وول میخوردن و روی هم سوار میشدن. انگار ک قراره بود یه چیزی ساخته شه ...

همین طوری هم شد ، از پایین میشد یه جفت پا دید ، با کفشایی ک دقیقا هم رنگ فرش اتاق بودن ، یکم ک گذشت پا ها داشت کامل میشد ، میشد دید ک رنگ شلوار چیزی شبیه روی تختیم بود ! یه قرمز چشم نواز ، اما هر چقدرم ک اون رو تختی زیبا بود ، اینجا به شدت وحشت ناک جلوه میکرد !

کم کم بدن استخونی شکلش داشت شکل میگرفت ، یه پیراهن از جنس شب ، سیاهِ سیاهِ سیاه !

با دکمه هایی ک معلوم بود از ستاره ها درست شده ، نیمه ی بالایی بدن و دست ها که شکل گرفت یقه ی پیراهن رو چیزی از جنس ابر و باد تزیین کرده بود .

کم کم گردن و صورت شکل میگرفت . اجزای صورت به طرز وحشت ناکی اشتباه بودن و تمام مدتی ک موهای سر داشت شکل میگرفت در حال جا به جا شدن برای پیدا کردن جای درست بودن و دست ها هم به شکل کلافه ای داشتن به این قضیه کمک میکردن !

موهای سر کاملا شبیه به همون موهای توی تابلو نارنجی و بهم ریخته بودن !

توی یه برنداز از ترکیب بدن و صورت استخونی و ووو ، چیزی شبیه سکته کردن خیلی عادی به نظر میرسید !

چند ثانیه ای با گردن کج و چشمای باباقوری و نیمه بازش داشت بهم زل زده بود ، بعدش بی اینکه چیزی بگه چرخید و شروع کرد راه رفتن اما کجا ؟ تا چشم کار میکرد فقط یه سفیدی بود !

همین طور ک قدم بر میداشت رنگ کفشش به زمین میماسید و دوباره جذب میشد . تلو تلو میخورد انگار یه پاش از پای دیگه ش بزرگ تر بود !

یه نگاه به دست بند توی دستم کردم ک از شدت ترس داشتم فشارش میدادم ! خیس عرق شده بود ،

یکم ک دور شد فک کردم و دیدم ک همه چیز الان اونه ! دیگه چیزی واسه از دست دادن نیس !

 پس دنبالش رفتم ، دویدم ک بهش نزدیک باشم و گمش نکنم نزدیکش ک شدم وایساد ، روی پای کوتاه ترش چرخید و نگاهم کرد ، یه نگاه کافی بود تا کلی حرف رد و بدل شه .

ابرو هاشو تو هم کشید ،

- برای چی دنبال من راه میای؟

گفتم : همه چیز الان تویی ! این تویی که معنی داری !

خندید ، برگشت که دوباره بره !

داد زدم : دور و برت رو ببین ! هیچ چی برای زندگی کردن ندارم همشون رو بردی

بی توجه ادامه داد .

دویدم و جلوش وایسادم ، حالت چهره و صورتش رو که دیدم منقلب شدم و خودمو جمع و جور کردم !

گفتم : کجا میخوای بری ؟

گفت : چه فرقی برات داره ؟ جایی که من هستم تو نیستی ...

جایی که من هستم تو نیستی ...

جایی که من هستم تو نیستی ...

جایی که من هستم تو نیستی ...

راهش رو کج کرد و از بغلم رد شد .

وقتی داشت میرفت در گوشم ازم پرسید : راستی ! ساعت چنده ؟

لحنش واقعا ترسناک بود ، اصلن چرا این سوال رو پرسید ؟

چشمام گرد شد ، تنم داشت می لرزید . حس کردم از یه جای بلند افتادم ،

وقتی به خودم اومدم دیدم روی تختم دراز کشیدم !

نشستم ، کلافه وار با موهام برای چند ثانیه ور رفتم . احساس عطش شدیدی داشتم . یه نگاه به میز کردم دیدم لیوان آب پر ، کنارِ ساعته رو میزه .

به ساعت که نگاه کردم ساعت 3:27 بود بی اختیار سرم به سمت تابلوی روی دیوار چرخید ...