کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
آبان

اول - داخلی - روی تخت

نور از لای پرده روی صورتم را قلقلک میدهد و بوی گلهای توی باغچه دماغم را نوازش میکند . بیدار ک میشوم حضورت را در کنارم حس نمی کنم پس حتما طبقه پایین مشغول دست و پا کردن صبحانه ای و بوی نان تازه ی بپیچیده در خانه هم گواه بر همین است

بلند میشوم و روی تخت مینشینم و دست در موهای در هم و بر همم میکنم و سعی میکنم یک حالتی بهشان بدهم  .

پنجره را باز میکنم ، آسمان تا میتوان دید آبی ست  و روشن تر از هر روز ! نسیم هم ک میوزد پس از روزهاست ک برایم نان و کره خواهی آورد !

و یک چایی ک درست هم رنگ چشمانت است !


دوم - داخلی - راه پله ک به آشپزخانه میرسد


از پله ها ک پایین می آیم ب مزرعه گلهای رز سفیدمان که همه چیزمان است فکر میکنم ! پله های آخر را ک پایین می آیم کم کم تنت پیدا میشود

با همان لباس سبز لجنی ک چقدر هم به تو می آمد ! همه چیز از ذهنم پاک شده بود و فقط تو را تماشا میکردم .


سوم - داخلی - درون آشپزخانه


اصلن نفهمیدم کی وارد آشپزخانه شدم ک با صدای صبح بخیر تو خودم را در آشپزخانه دیدم !

                                                                                                                       صبح تو هم بخیر !

دست و صورتم را میشورم و دوباره می آیم در آشپزخانه و پشت میز صبحانه می نشینم . وقتی ک چای میریزی محو تماشای موهای بافته شده ی سیاهت بودم ک از روی شانه چپت آویران شده بود کناره سینه ریزت !

تای چای آماده کنی چند لقمه ای از نان و کره ی روی میز خودم را مهمان کردم ک ...

                                                                                                                ناگهان صدای صاعقه !

" اصلن حواسم به اتفاق های بیرون خانه نبود "

               برگشتی و چشم در چشم هم . من مرور میکردم در ذهنت لحن یک قهوه ی ترک را در قدیم ترین کافه این شهر .

                                                        و تو در من مرور میکردی نگاه باران را وقتی ک با خنده میدویدیم ک به یک سر پناه برسیم .

چشم در چشم هم مانده ایم که با صدای رعد و برق دیگری به خودمان بر میگردیم ... من لبخندی میزنم و تو با همان شیوه ی خودت با یک دست چند تار موی بهم ریخته ی روی صورتت را به پشت گوش ... و بعد هم یک خنده ی شیرین ک چایم را شیرین میکند !

آخ ک من چقدر دیوانه ی این لحظه بودم ./

چای را می آوری داخل سینی نقـــره توی همان لیوان ها ک خیلی دوستشان داشتیم !

نمی دانم چرا اما از دهانم پرید ک : چای زیر باران می چسبد ؟ نه ؟

                                            - چای زیر باران با شما می چسبد !


                                           - بالا پوش بافتنی کرم رنگت را می آورم و کمکت میکنم تا بپوشی !



چهارم - بیرونی - جلوی درب ورودی ، توی بالکن - رو به روی مزرعه گل رز


آسمان بهم ریخت چرا ؟ ابر های سیاه ، آبی آسمان را تنگ و تنگ تر میکردند !

صدای رعد و برق ها شدید تر میشود . دوباره بهم خیره می شویم ... نگاهی با التماس که میخواهد حقیقت را انکار کند ... اما اینبار نه ...!

 واقعیت روی سر ما باریدن گرفته بود ... بارانی از جنس اسید !

لیوان از دستت افتاد ، شکست ، همان لیوان ک دوستش داشتی به سمت مزرعه دویدی ک نجات بدهی اما ...


پنجم - خارجی - بالکن جلوی خانه روی صندلی چوبی دونفــــره


دست و پا هایم رمق تکان خوردن ندارند ! روی صندلی میخکوب شده بودم و بی اراده تماشا میکنم تقلا کردن هایت را برای نجات و می شنیدم فریاد هایت را از روی ضعف ... اما ، من از تو ضعیف تر ... عاجز تر !


ششم - خارجی - بالکن جلوی خانه - روی همان صندلی دو نفره چوبی


یک لحظه وجودت را کنارم حس میکنم ، سر که بر میگردانم کنار نشسته ای و صورتت ...

رنگ به صورت نداری و تماما خیس شده ای اما از گریه یا باران ؟

لیوان چایم را به سمتت میگیرم : هنوز گرمه بخور !

کمی تامل و بعد لیوان را از دست من میگیری و حالا من مجبورم ک یک نفر را بکشم ... باید یک نفر را بکشم !

پس سیگارم را از جیب بیرون می آورم و یک نفرشان را روی لب می گذارم و بی محابا فندک ! 



هفتم - خارجی - بالکن جلوی خانه - باز روی همان صندلی چوبی دونفره


- آفتاب غروب کرد ، یک نفر اعدام شد - و سر تو روی شانه من بی جان ... بی رمق !


۲۵
آبان

مثل یک بمب ساعتی ک کار گذاشته باشندش زیر پوستت ، همراهی ات میکند !

همه میدانند ک تو حامل بمب هستی . انگار ک یک هواپیما ربا باشی .

اصلن برای همین است ک نزدیک کسی نمیشوی و می ترسی خدایی ناکرده یکی شان ... !

انگار یک چاشنی روسی بسته باشند روی یک ساعت سوییسی  اصل اصل است و مثل خودت غوغا میکند ، اصلن انگار زاده شده باشی چند نفری را اسیر خودت کنی بعد یک دفعه توی یک صحنه ی دراماتیک یا شاید هم رومنس ، مثلن داخل یک کافه ی قدیمی یا داخل مترو یا شاید در حال قدم زدن یک آن زمین و زمان را به زمان بدوزی و دسیسه همه ی داستان نویس های پیر قصه های قدیمی را ک زیر خروار ها خاک روی کتاب با عینک های ته استکانیشان زیر زمینی نمناک را تسخیر کرده اند را بر ملا کنی و بعد ...

                                                                                                        انفجار (!)

بگذار تصور کنم :

احتمالا وقتی داری قدم میزنی یا وقتی داخل مترو یا آن کافه نشسته ای ....

لابه لای خنده های شیرینت ، بدون اینکه لبخند از میان برود خیره شوی درون چشمانم و بعد احتمالا بغض گلویت را میگیرد و کاسه چشمانت لبریز اما...

بغضت را غورت و میدهی و دوباره یک خنده ی شیرین تر مهمانم میکنی . ولی نه ...

درست چند لحظه پیش همان جا ک کاسه چشمانت لبریز شده بود احتمالا یک صاعقه دنیا را تکان داده باشد !

صاعقه با سر درد شروع میشود و ...

                                               س.ر د.ر.د ب.ا س.ر د.ر.د

۱۸
آبان





هفده - هجده - نوزده - و حالا ...

بیست از اینجا ، از امروز شروع میشود و من به رسم هر سال روز تولدم را مینویسم ... روز تولدم بغض میکنم ، من صادقانه روز تولدم بغض ... "هاه"

لو رفتم و نوشته امسالم دارد سر زا میمیرد -

مثل پارسال اگر بخواهم بنویسم ک امسال چگونه گذشت و چ چیز ها امسال اتفاق افتاد و چ چیزهایى نه ... خلاصه اش میشود ؛

             !! بدترین سال زندگى ام را با بهترین گذراندم!!

با خودم گذراندم امثال این روز ها را ... به راستى ک او خود من بود ، همه چیز خوب بود اما دشمنى ... یک نفر ک بگزار جوابش را اینجورى بدهم : 

                   اى ک دائم هوس سوختن ما دارى ...

                   خیز بردار ببینم خطرى هم دارى ؟

              - شد انچه میخواستى اما دلیلش تو نبودى ... دلیلش آنى بود ک انگار خود من بود ، خودش خواست ، خودم خواستم !

علیرضا آذر میگوید ؛ "هر ک دور تر ایستاد عاقبت اندیش تر است "

دست تقدیر بمبى در دل آبان دارد ک بیست سال است لحظه شمارى انفجار میکند اما رد انگشتى ته یک فنجان قهوه آرامش میکند ...

                     " از کجا دست به آینده فالم بردى ؟ "

و از این رو است ک روزهاى پاییزیتان سر کیف است و سرما اگر چ تنتان را سخت فشرده است اما دلهایتان را هنوز گرم محبت نگه داشته اید . 

اما یادتان باشد ، آبان ، مهرى طولانى را پشت سر گذاشته است ! 

                                                                   روز تولدم ...

                          "هر دوتامان سر کیفیم ک مرگ آمده است " 

کفن گرم بپوشانیدم ... 

                       آبان امسال هواى مرگ باریدن دارد ! 



۱۰
آبان

جریان اینه ک واقعا چند وقته دارم سعى میکنم اون چیزى ک باید رو بنویسم

سند هم هستا ٢٥ صفحه A4 نوشتم اما اون چیزى ک میخوام نشده هنوز !

مغزم انسجامى ک باید رو نداره و مطمئنا نوشته م مشوش خواهد بود ! امیداورم ک نیاز نباشه واسه رفع این کلافگى ها از عوامل خارجى استفاده کنیم !


تمام./