کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۵
بهمن

ایستاده بالای سه گور نیمه کنده شده با یک جفت پای خالی از نا و نوا ... ک ناگهان صاعقه ای آسمان ظلمت زده ی این سه شب را روشن میکند و جرقه ای میشود بر نت های اول موسیقی خاک سپاری .

۱۰
بهمن

قطار ساعت 00:27 راس ساعت حرکت میکند . تمام مسافر های قطار آمده اند و همه در کوپه ها روی صندلی شان جاگیر شده اند . خوش و بش هایشان صدای صوت قطار را از از گوش ها پنهان کرده.

همه شان آشنایند و قوم و خویش ، دوست هستند و رفیق گرمابه ... اما من ؟!

    غریبه ای درون این قطار ، گم ! ... اگر بپرسید میگویم اصلن نه میدانم چرا سوار قطار شده ام نه میدانم قطار به کدام سو می رود !

از میان غریبه های کوپه خارج میشوم و میان جمع بزرگ تری از غریبه ها ، داخل واگن قدم میزنم و پشت یک شیشه زل زده ام به درختها و کوه های رونده . شاید بتوانم چشم هایم را چند ثانیه ای خیره به یک درخت یا تپه نگه دارم ، اما ذهنِ مشوشِ درمانده ام را  ... نه !

چند ثانیه هم نمی شود به یک چیز مستقل فکر کنم ... همه ی موضوع ها درون مغزم به هم گره میخورد و من جز گزه زدنش به کاغذ و خودکار هیچ نمیدانم !

همینطور خیره مانده ام به صحنه های پشت پنجره که ناگهان ... تصویر چیزی روی شیشه تمرکزم را به هم میریزد ...

با کمی تغییر فوکوس و فشار آوردن به چشمان سرخ و کم سو ... و توی شیشه چهره ی دختری که موهای لختِ پریشان روی شانه اش را پوشانده و یک یقه اسکیِ شلخته ک کمی از صورتش را از سرما حفظ میکند و آستین چروکیده اش دستانش را تا انگشت پوشانده و لیوانِ چای ای ک بین دو دستش جا خوش کرده پیدا میشود !

صاف از توی شیشه زل زده به چشمان من و هر وقت ک آفتاب از پشت تپه ای سر میزند به چشم های من ، صورتش را خنده ای معصومانه می آراید .

پاک فکر پیاده شدن را از سرم ربوده ، می ترسم حتی از پس غروب آفتابی صورتش میان شیشه گم بشود یا که شاید بخار استکان چایش محو شود ...

میترسم حتی سر که میچرخانم ، دیگر نه تصویر چهره اش را میان پنجره ببینم ، نه خودش را رو به روی صورتم ...


چندی است مانده ام خیره به پنجره تا دستی روی شانه ام حس کنم که بخواند مرا ... !


اما ... !

۰۳
بهمن

یادمه اون اولا به خاطر مدل موهام بهم میگفتن شبیه مهراد هیدن(ـی) !

حالا هم اومدم ادامه داستان رو اینجا بنویسم ! من داستانم رو به شیوه خودم میبرم جلو ، تو جنگل ! لازم(ـه) بگم من هنوزم تینیجرم !

۰۳
بهمن
یه موقع هایی دوستای جدید انقدر خوبن ک وقتی ازت عصبی ان شب خوابت نمیبره !

- فردا یه کاری دستمون ندی جای شکر داره ! :دی