کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۲
ارديبهشت
[یک]
آرام آرام نت های سازش از نفس افتاده بود و با سرعت کمتری آرشه را روی ساز تکان می داد. اشک یا باران، صورتش را کاملا خیس شده بود و دستش دیگر نای نواختن نداشت. آرشه را زمین گذاشت و سرش را بالا گرفتو دوباره در کران دریا به دنبال ردی از قایق بود. آفتاب کم کم سر بالا آورده بود و کراته دریا را سرخ تر از همیشه کرده بود. کمی به چشم های روشنش فشار آورد تا مطمئن شود اشتباه نمی بیند. دریا در دور دست ها طوفانی شده بود. حالا می توانست قایق را ببیند که روی موج های بلند و کوتاه دست به دست می شد.
بی هوا و ناخودآگاه به آب زد. چند متری جلو نرفته بود که به ناتوانی اش ایمان آورد. از عصبانیت با دست روی آب می زد و فریاد می کشید. از نگاه کردن به قایقی که هیچ توانی برای نجات دادنش نداشت عذاب می کشید و قلبش تیر می کشید. قایقی که همه امیدش برای ادامه زندگی اش را حمل می کرد.
[دو]
نا امید تر و عصبی تر از همیشه سمت ساز رفت و آرشه را برداشت. با آرشه محکم روی ساز می کوبید و فریاد میزد. همه دیوانگی از روی شانه هایش تلنبار شده بود و آغوشی نداشت که که دیوانگی اش را به آغوش بکشد.
آرشه و سازِ حالا تکه تکه شده اش را رها کرد و راه افتاد. بدون اینکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشد به راه افتاد. در سرش رازهای مختلف مسیر عبورشان را پیدا کرده بودند و روح کم توانش را آزار میدادند. زمان زیادی نگذشته بود که خودش را جلوی خانه دید. در خانه را بازکرد شاید چیزی دستگیرش شود. هنوز نمیدانست چه چیزی خانه بهشت گونه اش را این چنین نفرین کرده بود. وارد خانه شد و چشم چرخاند شاید چیزی نظرش را جلب کند.
جای هیچ چیز در خانه عوض نشده بود. هیچ چیز جز صفحه آگالوخِ کارل. بالای سر گرامافون رفت و صفحه را از اول برای پخش شدن آماده کرد.
جای خالی یک چیز بزرگ را روی سینه ش حس میکرد، انگار که هوا را از خانه برده باشند. نفس به سختی بالا می آمد و چشمهای روشنش تیره و تار می دید.
[سه]
سراسیمه بین اتاق های خانه ی نه چندان بزرگش سراغ گم کرده اش را میگرفت. محلفه سفید روی تخت با لکه های خون کثیف شده بود و مقدار زیادی خون قسمتی از فرش و سرامیک روی کف اتاق را پوشانده بود. با دیدن این صحنه ها عصبی تر و سر در گم تر از همیشه بود. از اتاق خارج شد و وسط حال دور خودش می چرخید.
دست هایش را روی سرش گذاشته بود و به رد خون که تا حمام می رفت خیره شده بود.
رد خون را گرفت و سراغ وان حمام رفت. همه جا میشد اثری از خون "لونا" دید. چشمهای روشنش حالا همه جا را سیاه می دید، نور منعکس شده از تیغ کف حمام امتداد بریدگی روی دست "لونا" را نشانش میداد.
[چهار]
به سرعت از خانه خارج شد و با تمام توان باقیمانده در بدنش به سمت ساحل دوید، تمام این مدت هیچ چیز نتوانسه بود اشک را از چشمهایش بگیرد. وقتی به همان جا که قایق را رها کرده بود رسید هنوز در حال دویدن بود. برای چند ثانیه ایستاد، صحنه ای که با آن مواجه شده بود چیزی شبیه معجزه به نظر میرسید. قایق چند متری ساحل بود و به سمت ساحل در حال حرکت بود.
کارل که نمیتوانست بیشتر از این صبر کند به سمت قایق دوید و وارد دریا شد. کمی جلو تر بالای سر قایق انگار صاعقه ای با کارل برخورده بود. کاملا خشکش زده بود و نمی دانست چطور باید چیزی که می دید را باور کند...
۰۳
ارديبهشت

[یک]

صدای قدم هایش از چند قدم مانده به در چوبی خانه به خوبی شنیده می شد. صدای این قدم ها برای این خانه کاملا آشنا بود. کلید را وارد قفل کرد و دستگیره ی روی در چوبی نه چندان بزرگ خانه را چرخاند و وارد شد. کمی گیج و گنگ به نظر می رسید. بی آنکه دنبال شئ خاصی باشد همه ی اتاق های خانه را گشت و دست آخر جلوی آیینه قدی خانه ایستاد. موهای کوتاه و شرابی اش را مرتب کرد و پشت گوشش زد. لباس یکدست سفیدش با رنگ پوست کمی تیره و موهای شرابی اش او را بیشتر از همیشه شبیه معشوقه ی این خانه کرده بود. گردنبند سنگی سبز رنگش به زیبایی وصف نشدنی اش افزوده بود.

چشم در چشم های آیینه تمام خاطرات خوب و بود این خانه را مرور کرد. خرده های گلدان شمعدانی شکسته شده هنوز هم روی میز پذیرایی وجود داشت و عکس های مربعی که تازه از تاریکخانه شهر تحویل گرفته بود را هم میشد با پانویس های کوتاه کارل روی طناب بالای تخت دونفره شان دید.

[دو]

صدای فریادها در همه ی درز های خانه نفوذ کرده بود. فریاد هایی از سرخوشی و سرمستی وقتی که از بارِ خیابان یازدهم به خانه برگشته بودند. درست همان شبی که به خاطر شرط بندی روی یکی از عکسهایشان کلی آبجو به کارل باخته بود. فریاد هایی که با بوسه های پیاپی ساکت شده بودند. فریاد هایی از روی خشم از روی دلتنگی. فریادهایی از جنس عشق با رنگ هوس...

داد و بیداد های گاه و بی گاه. اصلن فریاد ها جزء جدایی ناپذیر این خانه بودند. اما اصلی ترین جزء این خانه بوسه های بی دلیلی بود که انتهای همه فریاد های این خانه به آنها ختم میشد.

دست چپش را بالا برد و با انگشت لب هایش را لمس کرد. گویا چیزی در خاطرش ثبت شده بود و حالا جلوی چشم هایش بود.

از داخل آیینه خانه چشمش به گرامافون افتاد و صفحه ای دید که تا حالا آن را نشنیده بود. کنجکاو شد و سمت گرامافون رفت و صفحه را جلوی صورتش گرفت و با دقت آن را نگاه کرد تا مطمئن شود این صفحه را قبلن بین صفحه های گرامافون ندیده است. اما صفحه های این گرامافون همیشه با نظر هر دوی آنها خریده شده بود.

[سه]

صفحه را تمیز کرد و داخل گرامافون گذاشت و به دوباره به سمت آینه رفت. صدایی از یک سمفونی سنگین و اما آرام همه خانه را فرا گرفت. برای چندین ثانیه محو صدای دریا بود که صدای تکنوازی "چلو" گوشش را نوازش کرد.

این آهنگ هیچ شباهتی به آهنگ هایی که با آنها "باله" تمرین میکرد نداشت. اما چیزی او را به حرکت روی نوت ها فرا میخواند. بی اختیار دست هایش را گشود و روی پنجه های پا دور خودش می چرخید هر ثانیه دیوانه وار دور خودش می چرخید. آنقدر که ناگهان دنیا جلوی چشم هایش سیاه شد و به زمین افتاد.

دست راستش را روی سرش گذاشته بود و بدون صدا گریه میکرد. بعد از چند ثانیه با کمک گرفتن از صندلی چوبی کنار دستش بلند شد. رو به روی آینه ایستاد، چشمهایش را با آستین سفیدش پاک کرد و چند ثانیه ای به آیینه خیره ماند.

[چهار]

کمی که سرگیجه اش رفع شد دوباره روی پنجه پا شروع به حرکت کرد، کمی به عقب... کمی به جلو...

حالا داشت مثل یک بالرین ماهر روی نوت های "چلو" می رقصید. با تمام وجود غرق در موسیقی بود و با ضرب آهنگ آن حرکت میکرد. تمام طول آهنگ را رقصید و با تمام شدن آهنگ و آرام تر شدن نت ها حرکاتش آرام تر شد و درست وسط خانه، روی زمین نشست. برای چند ثانیه سکوت تنها ویژگی بارز خانه بود. نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود. چند ثانیه بعد اما دوباره گریه کرد. دستهایش را محکم روی دهانش گذاشته بود تا صدای گریه کردنش سکوت را نشکند. چند دقیقه بعد کمی آرام تر شده بود. دوباره سراغ گرامافون رفت تا باز هم این قطعه را بشنود. گویی صدای "چلو" در استخوان هایش رخنه کرده بود.

بدون توقف به سمت حمام رفت و وان را آماده کرد و با همان لباس سفید یکدست وارد وان شدو دراز کشید. انگشت های دست چپش روی لبه وان می لغزیدو دست راستش را مشت کرده بود. سرش را زیر آب برد و به چشمانی کاملن باز به رو به رو خیره شده بود. کم کم صورتش به کبودی میزد و رگ های گردنش متورم شده بودند که یک دفعه سرش را از آب بیرون آورد. با دستهایش موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد. چشم که باز کرد برق تیغ توی نگاهش تصویر شد...

با صدای پا چشم هایش را باز کرد، تمام وان قرمز شده بود و دست چپش می سوخت. رنگش سفید شده بود و رمقی در چشم هایش دیده نمیشد. صدای پا داشت واضح تر میشد او این صدا را کاملن می شناخت. از توی وان بلند شد و به سختی شروع به راه رفتن کرد. با دستهایش از دیوار کمک میگرفت تا بتواند بایستاد. با هر زحمتی بود خود را به تخت خواب رساند و چشم هایش را بست...