بمب ساعتی (سردرد با سردرد پوینت وان)
مثل یک بمب ساعتی که کار گذاشته باشندش زیر پوستت همراهی ات میکند ، فکر رفتن !
همه که نه اما من خوب مبدانم یک روز یک جای دنیا این ثانیه شمارت می ایستد و بوم (!)
اصلن برای همین است که به کسی نزدیک نمیشوی و می ترسی شاید خدایی نکرده یکیشان من باشم
چاشنی روسی کار گذاشته شده توی سرم بد هوا را پر از بوی باروت کرده . تیک تاک ساعت سوئیسی توی سرت گوش آزار شده است . خودت هم که چشم ها را خیره کرده ای و دهان را به حیرت قفل ! میماند یک دست که بنویسد ... اصلن انگار زاده شده ای که چند نفری را اسیر خودت کنی و بعد یک دفعه توی یک صحنه ی دراماتیک یا شاید هم رومنس ، مثلن کنج خانه یا توی یک کافه یا شاید حتی پارک ، در حال قدم زدن یک آن زمین و زمان را به هم بدوزی و دسیسه های این داستان نویس پیر کنار دستت را که زیر خروار ها خاک روی کتاب با عینک ته استکانیش زیر زمینی نمناک را تسخیر کرده و قلم میزد که دو سه خط بنگارد و شما به اشتباه بیانگارید را رو کنی !
حال که میبینی قبل از اینکه ساعتت به چاشنی دستور بدهد پیر مرد میزش را رها کرده و قلم انداخته (!)
ولی بگذار تصور کنم :
احتمالا وقتی لا به لای مقدمه چینی هایت بهانه ای به ذهنت خطور میکند و ساعت سوئیسی ات دور بر میدارد و می برد و می دوزد بی اینکه چیزی بداند بعد هم که یک کاره می آیی و از دردت صحبت میکنی و بعد رشته صحبت ها و بهانه ها گم میشود و حرف هایت میشود دولاچنگ چاشنی روسی ات هم که به تنگ آمده از دور ساعت، اما ...
درست چند لحظه قبل همانجا که بهانه ای به ذهنت خطور میکند صدای خفه ی
ترکیدن بمبی می آید درون سر من ، درون سر تو هم که یک مشت بهانه برای رفتن و سر و صدای
رژه های اسکاتلندی با ساز و آواز و احتمالا تک نوازی صاعقه ای از جنس چاشنی
های روسی ، میشود صدای زنگ از کوک ایستادن ساعتت ...
صاعقه با سردرد شروع میشود ،
س.ر د.ر.د ب.ا س.ر.د.ر.د ...
- ۹۵/۰۶/۰۸