کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۸
اسفند

سیگارش را روشن کرد چند متر جلو تر متوجه قدم های یکنفر پشت سرش شد !
آرام از سیگارش کام میگرفت ، آرام قدم بر میداشت ، آرام با صدای موسیقی داخل گوشش سر تکان میداد . آرام و زیر چشمی پشتش را نگاه میکرد .
پا جای پایش قدم بر میداشت ، میخواست سر صحبت را باز کند میخواست سوالش را بپرسد اما انگار اتفاقی افتاده بود ، سوالش کم اهمیت شده بود و سایه به سایه اش قدم بر میداشت ! میخواست بفهمد درست قدم بر میدارد آیا ؟ اما انگار درست رفتن برایش بی معنی شده بود وقتی پشت او راه می رفت .
مقصدش را به کل فراموش کرده بود ! مقصد اصلا مهم نبود تا وقتی که پشت سرش او را حس میکرد ! آرام تر راه میرفت ، میخواست خودش را نزدیک تر از همیشه به او احساس کند ! بی محابا بر میگشت ، چند ثانیه ای را چشم در چشمش میدوخت ! سیگارش را فراموش کرده بود ... آهسته از نگاهش نفس میگرفت ...
دلش را گرم پشت او بودن داشت ، چشمش را پر کرده بود از عطر پیراهنش ، قدم به قدم ، سایه به سایه اش همه ی کج مسیری اش را پشتش مانده بود ! زندگی اش را فراموش کرده بود ! سوالش را ، مقصدش را ! سرش را مهمان سینه اش بود ، دستش را مهمان دست هایش ! تن سرد و بی جانش را مهمان بود ! مهمان آغوش سردی که تنش را گرم در آغوش داشت .
سردی آغوشش را میزبان بود ! میزبان جان و تنی گرم ، گوش های بی جانش را میزبانِ نفس گرمش داشت ، خانه ی خاموشش را  میزبان چراغی بود . دستان خشکیده اش را میزبان آبی گوارا بود ، گویی جان پاهای علیلش را ربوده بود و اختیار از کف داده بود ، کوچه پشت کوچه ، خیابان پشت خیابان ، قدم پشت قدم هایش تا ته دنیا را نشانه رفته بود !
 شب سردی پیش آمد شد ، سکوت آهنگ زندگی اش شد و اشک باغچه ی صورتش را سیراب کرد . سرما تنش را ربود ! مغزش را آفتی گرفت که قدم هایش کدام سوی جهنم را نشانه گرفته ؟
تنش را سرمایی جان فرسا ربود ، قلبش را آتشی سنگین فرا گرفت . قدم های سنگینش توان به دوش کشیدن تنش را از دست داده بود و نفس هایش به شماره افتاد ! 
سرعتش را بیشتر کرد و جرئتش را بیش از آن ! نزدیک شد ! سوالی پرسید مقصدی را نشانه رفت و همه جا را سوخت !
لب های خشکش را تر کرد ! میدان را نشانش داد و سر سنگیتش را میهمان گردن بی جانش کرد !
رفت ! قدم هایش را برد ! سنگینی سرش ، گرمای تنش را برد ، سایه اش را برد ...
سرما به تن بی رمغ مانده اش غالب شد ! روح از کَقَش رفته بود ! قدم هایش کدامین سوی جهنم را نشانه رفت ؟ مغزش را کرم ها دریده اند که آدرسی را که چندی پیش داده بود را نمیافت ! قدم پشت بوی موهایش از قدم میبرد ، سایه ای پشت سایه اش نداشت و نگاهی از پس نگاهش نمیرویید که فریادش را بینا باشد ، پای خشکیده اش را برید ، نگاهش را برید ، نفسش را برید وقتی لب های گرم تیغ زیر گلویش را بوسه میزد