کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

im a stranger on a train - an other face in the window

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ب.ظ

قطار ساعت 00:27 راس ساعت حرکت میکند . تمام مسافر های قطار آمده اند و همه در کوپه ها روی صندلی شان جاگیر شده اند . خوش و بش هایشان صدای صوت قطار را از از گوش ها پنهان کرده.

همه شان آشنایند و قوم و خویش ، دوست هستند و رفیق گرمابه ... اما من ؟!

    غریبه ای درون این قطار ، گم ! ... اگر بپرسید میگویم اصلن نه میدانم چرا سوار قطار شده ام نه میدانم قطار به کدام سو می رود !

از میان غریبه های کوپه خارج میشوم و میان جمع بزرگ تری از غریبه ها ، داخل واگن قدم میزنم و پشت یک شیشه زل زده ام به درختها و کوه های رونده . شاید بتوانم چشم هایم را چند ثانیه ای خیره به یک درخت یا تپه نگه دارم ، اما ذهنِ مشوشِ درمانده ام را  ... نه !

چند ثانیه هم نمی شود به یک چیز مستقل فکر کنم ... همه ی موضوع ها درون مغزم به هم گره میخورد و من جز گزه زدنش به کاغذ و خودکار هیچ نمیدانم !

همینطور خیره مانده ام به صحنه های پشت پنجره که ناگهان ... تصویر چیزی روی شیشه تمرکزم را به هم میریزد ...

با کمی تغییر فوکوس و فشار آوردن به چشمان سرخ و کم سو ... و توی شیشه چهره ی دختری که موهای لختِ پریشان روی شانه اش را پوشانده و یک یقه اسکیِ شلخته ک کمی از صورتش را از سرما حفظ میکند و آستین چروکیده اش دستانش را تا انگشت پوشانده و لیوانِ چای ای ک بین دو دستش جا خوش کرده پیدا میشود !

صاف از توی شیشه زل زده به چشمان من و هر وقت ک آفتاب از پشت تپه ای سر میزند به چشم های من ، صورتش را خنده ای معصومانه می آراید .

پاک فکر پیاده شدن را از سرم ربوده ، می ترسم حتی از پس غروب آفتابی صورتش میان شیشه گم بشود یا که شاید بخار استکان چایش محو شود ...

میترسم حتی سر که میچرخانم ، دیگر نه تصویر چهره اش را میان پنجره ببینم ، نه خودش را رو به روی صورتم ...


چندی است مانده ام خیره به پنجره تا دستی روی شانه ام حس کنم که بخواند مرا ... !


اما ... !

  • ارهان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی