عشق میفروشد !
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
از تو جدا میشوم و دست سمت جیبم میبرم و یک سیگار _یک نفر را از سر دلتنگی _ آتش میزنم و هدفونم را بار میگذارم ک یک موسیقی برایم سرو کند !
تا این موزیک سرو میشود و آن یک نفر به مرگ تدریجی میمیرد ، جلوی پله های مترو رسیده ام ، چند نفس دیگر برایش مانده تا کاملا جان بدهد ... یکی دو نفس دیگرش را میگیرم و بقیه اش را میبخشم ...
هدفون یک موزیک دیگر کشیده ک نمیتوان دست رد به سینه ی خوش مزگی اش زد ! همینطور پله ها را قدم میزنم و با دستم روی پیانوی خیالم نت ها را جاسازی میکنم !
- روی خط زرد مترو ایستاده ام و خیره شده ام به سیاهی تونلی ک قرار است قطاری دلش را بشکافد !
[ " ای لعنت ب من ک چشمان بی تو دیگر سویی ندارد "]
قطار وارد میشود و مثل همیشه در درست جلوی پای من باز میشود . چند نفری عجله هایشان را به دست گرفته و سراسیمه میدوند ، داخل میشوم و روی یک صندلی جاگیر . هنوز در های قطار بسته نشده ک یک نفر آمده و سیاهی چشمانت را میفروشد ! یک نفر دیگر با صورتی زیبا و دلفریب ، وقت میفروشد . یکیشان ک از قضا دستهایش هم دیگر جایی ندارد ، با لبختدی به همه نفرت تعارف میکند . خلاصه ک هر کدام به نوعی دارند وادارم میکنند از تو متنفر باشم !
اما یک نفر کمی آنطرف تر ، با صورتی نا به هنجار و قامتی تکیده ، چنبره زده به کنجی و دست های پینه بسته و بی رمقش را تنیده دور بدن نزارش و چشمان به رنگ چایش را به زور باز نگه داشته و لب هایش تقلا میکند ک چیزی بفروشد !
گوش های م را ک تیز میکنم انگاری بین این همه هیاهو صدایش برایم آشناست،
یک نفر زیر خاکستر آتشی تازه دست و پا میکرد
تا این موزیک سرو میشود و آن یک نفر به مرگ تدریجی میمیرد ، جلوی پله های مترو رسیده ام ، چند نفس دیگر برایش مانده تا کاملا جان بدهد ... یکی دو نفس دیگرش را میگیرم و بقیه اش را میبخشم ...
هدفون یک موزیک دیگر کشیده ک نمیتوان دست رد به سینه ی خوش مزگی اش زد ! همینطور پله ها را قدم میزنم و با دستم روی پیانوی خیالم نت ها را جاسازی میکنم !
- روی خط زرد مترو ایستاده ام و خیره شده ام به سیاهی تونلی ک قرار است قطاری دلش را بشکافد !
[ " ای لعنت ب من ک چشمان بی تو دیگر سویی ندارد "]
قطار وارد میشود و مثل همیشه در درست جلوی پای من باز میشود . چند نفری عجله هایشان را به دست گرفته و سراسیمه میدوند ، داخل میشوم و روی یک صندلی جاگیر . هنوز در های قطار بسته نشده ک یک نفر آمده و سیاهی چشمانت را میفروشد ! یک نفر دیگر با صورتی زیبا و دلفریب ، وقت میفروشد . یکیشان ک از قضا دستهایش هم دیگر جایی ندارد ، با لبختدی به همه نفرت تعارف میکند . خلاصه ک هر کدام به نوعی دارند وادارم میکنند از تو متنفر باشم !
اما یک نفر کمی آنطرف تر ، با صورتی نا به هنجار و قامتی تکیده ، چنبره زده به کنجی و دست های پینه بسته و بی رمقش را تنیده دور بدن نزارش و چشمان به رنگ چایش را به زور باز نگه داشته و لب هایش تقلا میکند ک چیزی بفروشد !
گوش های م را ک تیز میکنم انگاری بین این همه هیاهو صدایش برایم آشناست،
یک نفر زیر خاکستر آتشی تازه دست و پا میکرد
- ۹۴/۱۰/۱۳