کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان
۰۲
تیر

 

 

احوالت را نمیپرسد او که آنِ دیگریست !

 اسمت را نمیداند یا اصلن برایش مهم نیست اگر وقتی کنار آن دیگری نشسته ، ابروهایت سر در گریبان هم کرده باشند ! آنِ دیگری نمیداند با چه ذوقی رد برق بی انتهای چشمانش را میگریییییییی و مااااااااات ، اصلن برایش اهمیت ندارد اگر مسیر رفتنت تا انتهای برق چشمانش به درازا بکشد!

آنِ دیگری نشسته و گیجِ درد هایی که در سر میپروانده چای مینوشد ، اصلن برایش مهم نیست ک رو در رویش یک نفر دهان بسته هیچ نمیخورد !

انگار دیروز یک نفر عابر چمدانش را بسته و خنده هایی که به لبِ آنِ دیگری می آورد را درون چمدان کرده و رفته ! یک نفر که امروز زنده برگشته با چشمان بسته !

اصلن فکر کن آنِ دیگری "موبیدیک" باشد و تو سوزنت را نخ کرده ای ، سرش گره زده ای به دلت و گذاشته ای در کمان و تا آنجایی که دلت ریش شود کشیده و نشانه رفته ای ، وصل شده ای به پوست کلفتش ، اما جز سوزشی خفیف که بعد از مدتی حالا آنرا حس هم نمیکند که تو را احساس نمی کند...

آنِ دیگری ، سلام ! حال من خوب است !

که نامم درد است و حتما می شناسیدیم !

۱۳
خرداد

 

 

و شب آبستن هرج و مرج است ، آبستن حرف های گفته نشده ، فکر و خیال های پرورش داده نشده !

 

شب از نیمه میگذرد ، پلک هایت کم کم سنگین شده اند ! دنبال یک فرصت خوب که گفتوگو هایت را تمام کنی و بعد سر فرصت مراسم شکیل و تکراری شب بخیر گفتن را از کیلومتر ها آن طرف تر به پایان برسانی !

کم کم خواب بدنت را تسخیر میکند . سر درد ها انگاری رخت بسته اند . با خودت میگویی از قرص ها و آمپول های آرام بخش که بگذریم ، این شدت خواب آلودگی و خستگی درد تیر درون مغز را هم بی اثر  میکند ، سر درد که چیزی نیست . به فکر برنامه های چیده شده برای فردا خوابت میبرد و قصه یک بیست و چهار ساعت بسته میشود !

دنیا تمام میشود ، وقتی که میخوابی تمام رویا های سرگردان را جمع میکنی داخل یه چمدان کهنه و میگذاری زیر سرت .

و حالا مسافر رخت بسته ی سرت مهمان اتاق کوچک و تاریک من میشود که جایگزینی باشد برای رویای از میان رفته .

وقتی ک میخوابی راهی میشوم میان مردم رویا زده ، چشمانی کبود و ورم کرده که به زور و بیشتر از حالت عادی باز شده اند نظاره ام میکنند بی آنکه بتوانند خیال پردازی مضحکی در سر پرورش دهند ! یک مشت لایعقل که نمیدانند برای چه این موقع در خیابان قدم میزنند همراهی ام میکنند تا که مبادا شب را تنهایی به سر رسانده باشم ! میان قدم زدن هایمان چند باری احوال مهمان منت بر سر نهاده ام را جویا میشوم و هر بار بد تر از قبل !

هر از چند گاهی جایی برای نشستن پیدا میشود ، می نشینم و هر بار که میخواهم مطمئن باشم که چیزی را جا نگذاشته ام ، جا مانده ای جز خودم نمیبینم !

دست آخر آفتاب میل طلوع کردن دارد ، مهمان گران هم از مهربانی قصد مضایقه رحمت ندارد گویا !

میماند چند نفر جا مانده ی رویا زده که احتمالا تا حال و احوال سر بهتر شدن داشت ، سر و کله شان پیدا شود !!!

۲۵
ارديبهشت

در پشت بام باز میشود ! دست بسته روی زمین میکشانمت تا لبه پشت بام ! مجبورت میکنم روی لبه پشت بام بنشینی ، روی لبه پشت بام می ایستم !

- آدم ها از این بالا چقدر کوچکند نه ؟ ] خطاب به مردم [ کمی توجه لطفن ، نمایش داریم !

« بنگ » « بنگ »

تیر اول و دوم ران پای راست ! ] صدای نعره ای کل خیابان های اطراف را ساکت میکند [

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

پوز خندی میزنم با خشاب کلت توی دستم سرم را نوازش میکنم ! صورتت را با دست بلند میکنم ، چشم در چشم :

- تو برنده همه ی بازی هایمان بودی ها ؟

« بنگ »

« بنگ »

دو تیر دیگر شلیک شد ! صدای جیغ مردم و نعره ای دوباره !

- چقدر زمان گذشت ، که مال من باشی ؟ لبخندی دیگر از من ، حتمن یادت هست کی این بازی شروع شد هان ؟

« بنگ »

« بنگ »

دو تیر دیگر شلیک شد ! صدای جیغ مردم و نعره ای دوباره !

- مرور کن همه ی خاطرات بازی کردن هایت را ، مرور کن ! که من زمین خوردم مرور کن !!! صدای مضحک شکستنم را چرا نمیخندی ؟ تو ک عادت داشتی ؟

مردم هراسان نگاهمان میکنند ، چند نفری سعی دارند آرامم کنند من ک صدایشان را نمیشنوم ،

] صدای قهقهه [

از لبه ی پشت بام افتادی ، دختری چشم هایش را با دست پوشاند ! فریاد زدم :

-چرا خداحافظی نکردی ؟ چرا دروغ هایت تمام شد ؟ باید نگاهم میکردی، چشم در چشم ! باید می شنیدم ک همه چیز درست خواهد شد !!! چراااااااااااااا ؟

« بنگ »

« بنگ »

دو تیر به جسم بی جان روی زمین افتاده ای شلیک شد ! دختری دست هایش را روی گوشش گذاشته جیغ میکشد !

من نشستم ، سیگار از جیب در آمد ، آتش گرفت !

پا هایم را تکان میدهم و گریه میکنم !

باید خداحافظی میکردی !

 

۱۳
ارديبهشت

سیگارم را خاموش نشده با روشن کردن بعدی عوض میکنم ، بوی تندش مشام را می نوازد !

باران بهاری میزند بر آسمان تیره ی عصرهامان ، قدم هایم با شنیدنshe is gone now she is gone   تند تر میشود !

دست هام بی محابا سیگار را همراه با موسیقی همچون تیغی در دست میچرخاند و پیاده روی شلوغ برایم باز میشود تا با سرعت بیشتری گذر کنم

توی تنهایی خودم بودم ک گفت :

will we ever meet again ,as friends

مگر نه اینکه من آن وقت ها هم توی تنهایی خودم بودم ؟ مگر نه اینکه مثل باران از آسمان باریدن گرفت

Will we ever meet again

As friends, after so long

اَه مگر نه اینکه خاطراتش در من کودتا کرده اند ! بغض گلویم از دماغم جلو تر راه را باز میکرد !

سرم را پایین انداخته ، هر از چند گاهی دستی به صورت می آمد و قطره ای را در دم میخشکاند ، حرکات سر و صورت حال دیگر همراه دست شده بودند !

سیگار را با سیگار ، بلکه مرحمی باشد بر مغز متلاتم ، اما آتشی بود زیر هیزم هایش ! آتش را شعله ور کرده بود ! و موسیقی می وزید تا وسعت آتش را بیافزاید !

قدم ها تند تر و تند تر ک راه فراری بیابند از این آتش اما ... !

یک دفعه انگار چیزی شد ، انگار آتشی نبودست از اول ، بوی آشنایی آمد ، چهره ای آشنا ،آرایشی آشنا ، بدنی آشنا ، چشم هایی به رنگ چای تازه دم شده ، صدای قدم هایی آشنا ، آن طرز راه رفتن ، آن طرز دلبری ! مگر یک غریبه میتوانست اینقدر آشنا باشد ؟ با نامی آشنا حتی !

میان آن ازدحام نگاهمان خورد به هم ، سرعت قدم ها کم شد ، شانه هامان خورد به هم که چند قدم بعد ایستادیم !

دستم را گاز گرفتم که یادم بیاید این همه آشنایی ، آتش، زیر خاکسترم گر گرفت !

هر چه بین ما گذشته بود در حال خود نمایی بود ! قدم زدن ها ، کافه نشستن های گاه و بی گاه در بیخود ترین کافه ها و زل زدن ها ، خرید کردن ها ، خندیدن ها ، گریه ... ]دستی آمد و اشکی از گونه ای پاک شد ،[  گریه کردن ها ، دویدن ها ، بوسه ها !

زخم ها همه شان با هم سر باز کرده بودند ک آتش زبانه میکشید !

فریاد هایی ک در سر پرورانده میشد ، سیلی هایی ک به جیب شلوار فرو میرفتند ، چشم قره هایی ک پشت پلک ساکن بودند ، جیغ های بنفشی ک کنجی از حنجره نشسته بودند...

دستی به سمت دهان آمد ، سیگاری آتش گرفت [ باران قطره قطره از سرو رویم میچکد .میگفت : 

she is so far

 

چرا او برایم آنقدر آشنا بود ؟

۰۸
ارديبهشت
یعنی روزایی ک فرداش امتحان داری ، از نقد و بررسی موسیقی شوپن و تاثیرات نوکیا 6600 روی بازار های جهانی نفت و طلا تا تاثیرات بال زدن پروانه ها بر روی جنگ های صلیبی رو رو میشینی 27 بار مرور میکنی ! دوتا سوال حل نمیکنی فرداش به غلط کردن نیوفتی !
۰۲
ارديبهشت

écrivain , author , یا نویسنده !

امروز یکم میخوام خود شکنی کنم اون روی داستان نویسنده ( صرفا منظورم کسیه ک مینویسه نه اون حد اعلای نویسندگی ) بودن رو نشون بدم !

نویسنده از نظر خواننده ش یه خداس ! یه آدم موفق ، کار درست ، یه آدم با نفوذ با مغز باز ، یه نابغه یا هر چیز دیگه ای ک صرفا خوب باشه ، هست !

اما واقعیت چی میگه ؟ نویسنده ، مخصوصا اگه نویسنده کارای فانتزی باشه یه آدم نه الزاما ضعیف اما شکست خورده ست !

نویسنده ها مثل پدر ژپتو انـ(د) ، یا اگه دقیق تر بخوام مثال بزنم مصداق بارز کارتون شماره 9 (number 9) انـ(د) حالا این یعنی چی ؟

یعنی نویسنده قسمت زیادی از عمرشو برای یه چیزی یا یه کسی صرف میکنه اما شکست میخوره ، این آدم ک الان پر شده از چرا ها ، سرکوفت ها ، سَر خوردگی ها ، نا امیدی ها (البته بار هم نه الزاما ) ، پر شده از حس تباهی ، پوچی و و و خیلی چیزهای دیگه ، دست به قلم میبره و افتضاح ادبی به بار میاره ! با اینکه خودش میدونه چه افتضاحی به بار آورده اما از اینجا نا امید نمیشه چون این دنیا رو خودش خلق کرده . اینقدر مینویسه تا بالاخره به ادبیات چیره میشه !

بعد از اون شروع میکنه به ساختن شخصیت ها و دنیاشو کامل میکنه ، توش زندگی میکنه ، نجات میده ، نجات داده میشه ، میکشه ، میمیره حتی (اشاره به کتاب هایی که با اسم مرحوم فلانی چاپ میشن!) . اینقدر به دنیاش وابسته میشه که دیگه این دنیای واقعی شما (!) براش بی اهمیت میشه !

دیده شده و میشه ک دیوانه یا روانی خطابشون میکنن ! شاید پُر بی راه هم نباشه. رفتار هاشون با هنجار های عامی مطابقت نداره ! مثلن وقتی تو خیابون داره موزیک گوش میده لب میزنه باهاش همراهی میکنه ، فضا سازیش میکنه و حالات صورتش مدام عوض میشه . بی صدا ولی همراه با خواننده فریاد میکشه و فشار فریاد و واقعن حس میکنه !

از همه چیز برداشت خودشو داره گاه سیاه ،( گاه بازم سیاه .این در مورد خودم صدق میکنه ) گاه سفید تر و زیبا تر از چیزی ک فکرشم نمیتونید بکنید !

نویسنده مغروره و خودش رو برتر میدونه ، اگر چه به زبون و رفتار نگه و نشون نده . دلیلشم اینه ک همه رو از بالا میبینه (چرا؟) برای اینکه بنویسه !

نویسنده ها کمتر ابراز احساسات میکنن و کمتر کسی براشون اهمیت پیدا میکنه ، دلیلشم گفته بودم ، هر چی میخواد تو دنیایی که ساخته داره اما با این همه نویسنده ها نیازمند ترین افراد به دیدن احساساتن ، اما از کسی تمناش نمیکنن ، چرا که خودش میتونه تو نوشته هاش اون احساس رو تجربه کنه !

تو اوج نویسندگی اینقدر احساسات رو قوی و خوب حس میکنن که غیر قابل تصوره . بعد از گذشتن یه مدت از این اوج نویسندگی ، افسردگی ها کم کم پا پیش میذارن ، نه احساسات ابراز شده از اطرافیان دیگه اونقد قوی و خوبه که بتونه نویسنده رو راضی کنه نه حتی اون احساساتی که توی نوشته های دوران اوج نویسندگی بوده راضی کننده ست . دوز ( dose ) مصرفی نویسنده بیشتر شده . حالا اینجاس ک نویسنده ها یا میتونن احساسات بیشتر رو تزریق کنن یا عاجز میمونن اما یه هیچ وجه به دو دسته تقسیم نمیشن ، چرا که حتی اگه اون احساس مورد نیاز تامین بشه هم باز یه حلقه ی تکرار هست ک نویسنده رو به جایی میرسونه ک نیاز به احساس بیشتر داره و خب مطمئنن نویسنده نمیتونه تا ابد این احساس رو خلق کنه ! پس افسردگی ها کم کم پا پیش میذارن و نویسنده با سمت انزوا میره !

از یه مدتی به بعد فکر میکنه همه احساساتی که لازمه رو تجربه کرده و از این جا به بعد احساس جدیدی نخواهد داشت و هر چیزی ک پیش میاد یه نسخه ضعیف تر از احساسات پیشینه !

ساده است ! نویسنده تصمیم به مردن میگیره ! می میره اما دفن نمیشه ، چون ک قلبش هنوز از تکاپو نیافتاده ! اما خب، نویسنده تو این دنیا زندگی نمیکرد ک به سبک مردم این دنیا بمیره ! شاید تو دنیای خودش مراسم با شکوهی با گل های سرخ و لباس های مرتب و سیاه براش گرفته باشن! یه مراسم که همه ی شخصیت های دنیاش ، حتی اون مرد جوونی ک جزء سیاهی لشکر داستانش بود و تو یه روزه سرد و بارونی بدون چتر تو پیاده رو میدوئید که یه یه سر پناه برسه یا حتی اون شخصیتی که بخاطر اینقد ضعیف آفریده شدنش از نویسنده متنفر بود ! کسی چه میدونه شاید همون شخصیت ضعیفه نویسنده بعدی باشه !


۳۱
فروردين

چرا همه موزیک های بلاگم با هم پخش میشن ؟ مشکل از چیه ؟

۳۱
فروردين
امروز اینقد از داستان های زندگیم دور بودم ک نور رو دیدم !
یعنی ک از جعبه ی تنگ و تاریک خودم اومدم بیرون چندتا بلاگ چند تا آدم با فضا ها و مغز های سفید دیدم با دید روشن !

اینقدر فارق از دغدغه های هر روزه ی هممون بودم ک میشد نشست کتاب خوند ! حتی میشد نشست با اشتیاق نه از روی اجبار درس خوند و به فکر واحد های عقب افتاده بود !
میشد واسه زندگی هدف پیدا کرد !
اگر چه باید پشت این قضیه رو هم بهتون نشون بدم !
نا امید شدن از آدم هایی ک بهشون فکر میکنی و اهمیت میدی یه حس خلسه داره با طعم گزگز های تمام بدن !
پ.ن : اگه قالب بلاگ قراره یه چیزی از حس من به شما برسونه همینی ک الان هست بهترین مدله !
۲۷
فروردين
الان دارم روی دو تا داستان جدید هم زمان کار میکنم ! یه سوال مغزمو بد درگیر کرده !
ما مثلا نویسنده ها (!) چه مرگمونه ک رک و راست حرفمونو نمیزنیم ؟
شعر میگیم ، داستان مینویسیم  ، استعاره و کنایه و تشبیه  ، همشون فقط یه کار میکنن ; اونم اینکه حرفمونو پشت یه خروار کلمه پنهون (پنهان) کنن !

ولی چرا ؟ ما از چی میترسیم ؟
۲۹
اسفند


چند روز مونده به بهار ، سر صبحی از خواب بیدار شدم و رفتم جلو آیینه ! یه دست از همون صد دست لباس شکل هم رو انتخاب کردم و انداختم رو تخت ، رفتم حموم و یه دوش آب سرد گرفتم ، اومدم بیرون با یه وسواس خاصی لباسامو تنم کردم و یه کراوات مشکی ساتن هم روش ، یه ذره از همون عطر تلخ قدیمی هم زدم و از خونه زدم بیرون !
پا شدم هلک وهلک تا همون پارک همیشگیه رفتم و از همون پیر مرده ک همیشه کنج پارک سیگار میفروشه همون سیگار همیشگیمو گرفتم و رفتم اتفاقا سر همون میز و صندلی همیشگی !
نشستم دو نخ سیگار دود کردم و از این تریپ خسته ها برداشتم ک بابا خسته شدیم انقدر خسته بودیم !
از خودم کشیدم بیرون و جانان رو از اون سر شهر کشوندم آوردم نشوندم روبه روم ، همینجوری ک داشتم نخ بعدی سیگار رو میسوزوندم بش گفتم
-آخه این انصافانس؟
سرشو بلند کرد زل زد تو چشام گفت چی دیوونه !؟
-گفتم : ببین هوا چقدر خوبه ببین عید امسال چقدر قشنگ تره
خواست چیزی بگه نذاشتم
پشت بندش گفتم : انصافانس ؟ بهار دلکش رسیده دل به جا نباشد ؟ انصافانس ؟دلبر یه اینقده به فکر ما نباشد ؟
خندید گفت پـ هـ ، شیمی بلدی ؟
گفتم جانان شب و روز تو دلم رقاص خونه س شیمی چی میگه این وسط ؟
گفت :نه ، نود و دو ، شیش ،نوزده
سی و نه ، هشت ، نود و دو
گفتم : ضرب کنم یا جمع ک بمونی پیشم ؟
گفت میگم دیوونه ای میگی نه ! جمله بساز دیوونه !
گفتم بابا من مردم اینقد خسته بودم ! بیا یه تکونی بده شب عیدی یه مویی پریشون کن یه کاری کن تموم شه بره این دیوونه بازیا !
گفت ببین من چقدر سمنو دارم ! این یعنی همه چیز هنوز قشنگه !
گفت ببین سبزه های امسال از همه قشنگه ولی تو یه روز از من خسته میشی !
با خودم گفتم بذار دو تا آب نکشیده ببندم به مصّب (مذهب) جد و آبادش گفتم اگه همه چی قشنگه چرا گردنم کجه ؟ باز چرا رفته ای برگشته نیستی ؟ خاصه در بهار !
دستش و برد سمت سیگارم گفت یعنی میخوام بهت بگم تو آدم نمیشی دیوونه !
زدم رو دستش گفتم : احترامت واجب ، جانانی سر جای خودش ولی لب به سیگار عمرا ! این مال ما خسته هاس !
برداشتم سیگارو اومدم برم ک پام مستقل از خودم گیر کرد لبه ی صندلی برگشتم دیدم هیچکس نیس ببینه ...
مرد کوه درده !
آتیش زدم به مصّب سیگاره پاشدم راه افتادم سمت بیرون پارک دیدم یکی سیگار به دست اومدم سمتم !
گفت عاغا ما خسته ایم شما ک گردنت بلند شده بگو بهار از کدوم وره !؟
گفتم عاغا همه چی مثل همیشه س بهار کجا بوده دیوونه ؟