سیگارم را خاموش نشده با روشن کردن بعدی عوض میکنم ، بوی تندش مشام را می نوازد !
باران بهاری میزند بر آسمان تیره ی عصرهامان ، قدم هایم با شنیدنshe is gone now she is gone تند تر میشود !
دست هام بی محابا سیگار را همراه با موسیقی همچون تیغی در دست میچرخاند و پیاده روی شلوغ برایم باز میشود تا با سرعت بیشتری گذر کنم
توی تنهایی خودم بودم ک گفت :
will we ever meet again ,as friends
مگر نه اینکه من آن وقت ها هم توی تنهایی خودم بودم ؟ مگر نه اینکه مثل باران از آسمان باریدن گرفت
Will we ever meet again
As friends, after so long
اَه مگر نه اینکه خاطراتش در من کودتا کرده اند ! بغض گلویم از دماغم جلو تر راه را باز میکرد !
سرم را پایین انداخته ، هر از چند گاهی دستی به صورت می آمد و قطره ای را در دم میخشکاند ، حرکات سر و صورت حال دیگر همراه دست شده بودند !
سیگار را با سیگار ، بلکه مرحمی باشد بر مغز متلاتم ، اما آتشی بود زیر هیزم هایش ! آتش را شعله ور کرده بود ! و موسیقی می وزید تا وسعت آتش را بیافزاید !
قدم ها تند تر و تند تر ک راه فراری بیابند از این آتش اما ... !
یک دفعه انگار چیزی شد ، انگار آتشی نبودست از اول ، بوی آشنایی آمد ، چهره ای آشنا ،آرایشی آشنا ، بدنی آشنا ، چشم هایی به رنگ چای تازه دم شده ، صدای قدم هایی آشنا ، آن طرز راه رفتن ، آن طرز دلبری ! مگر یک غریبه میتوانست اینقدر آشنا باشد ؟ با نامی آشنا حتی !
میان آن ازدحام نگاهمان خورد به هم ، سرعت قدم ها کم شد ، شانه هامان خورد به هم که چند قدم بعد ایستادیم !
دستم را گاز گرفتم که یادم بیاید این همه آشنایی ، آتش، زیر خاکسترم گر گرفت !
هر چه بین ما گذشته بود در حال خود نمایی بود ! قدم زدن ها ، کافه نشستن های گاه و بی گاه در بیخود ترین کافه ها و زل زدن ها ، خرید کردن ها ، خندیدن ها ، گریه ... ]دستی آمد و اشکی از گونه ای پاک شد ،[ گریه کردن ها ، دویدن ها ، بوسه ها !
زخم ها همه شان با هم سر باز کرده بودند ک آتش زبانه میکشید !
فریاد هایی ک در سر پرورانده میشد ، سیلی هایی ک به جیب شلوار فرو میرفتند ، چشم قره هایی ک پشت پلک ساکن بودند ، جیغ های بنفشی ک کنجی از حنجره نشسته بودند...
دستی به سمت دهان آمد ، سیگاری آتش گرفت [ باران قطره قطره از سرو رویم میچکد .میگفت :
she is so far
چرا او برایم آنقدر آشنا بود ؟