رویا زده - dreamless
و شب آبستن هرج و مرج است ، آبستن حرف های گفته نشده ، فکر و خیال های پرورش داده نشده !
شب از نیمه میگذرد ، پلک هایت کم کم سنگین شده اند ! دنبال یک فرصت خوب که گفتوگو هایت را تمام کنی و بعد سر فرصت مراسم شکیل و تکراری شب بخیر گفتن را از کیلومتر ها آن طرف تر به پایان برسانی !
کم کم خواب بدنت را تسخیر میکند . سر درد ها انگاری رخت بسته اند . با خودت میگویی از قرص ها و آمپول های آرام بخش که بگذریم ، این شدت خواب آلودگی و خستگی درد تیر درون مغز را هم بی اثر میکند ، سر درد که چیزی نیست . به فکر برنامه های چیده شده برای فردا خوابت میبرد و قصه یک بیست و چهار ساعت بسته میشود !
دنیا تمام میشود ، وقتی که میخوابی تمام رویا های سرگردان را جمع میکنی داخل یه چمدان کهنه و میگذاری زیر سرت .
و حالا مسافر رخت بسته ی سرت مهمان اتاق کوچک و تاریک من میشود که جایگزینی باشد برای رویای از میان رفته .
وقتی ک میخوابی راهی میشوم میان مردم رویا زده ، چشمانی کبود و ورم کرده که به زور و بیشتر از حالت عادی باز شده اند نظاره ام میکنند بی آنکه بتوانند خیال پردازی مضحکی در سر پرورش دهند ! یک مشت لایعقل که نمیدانند برای چه این موقع در خیابان قدم میزنند همراهی ام میکنند تا که مبادا شب را تنهایی به سر رسانده باشم ! میان قدم زدن هایمان چند باری احوال مهمان منت بر سر نهاده ام را جویا میشوم و هر بار بد تر از قبل !
هر از چند گاهی جایی برای نشستن پیدا میشود ، می نشینم و هر بار که میخواهم مطمئن باشم که چیزی را جا نگذاشته ام ، جا مانده ای جز خودم نمیبینم !
دست آخر آفتاب میل طلوع کردن دارد ، مهمان گران هم از مهربانی قصد مضایقه رحمت ندارد گویا !
میماند چند نفر جا مانده ی رویا زده که احتمالا تا حال و احوال سر بهتر شدن داشت ، سر و کله شان پیدا شود !!!
- ۹۵/۰۳/۱۳
همون مغز کوفتی به قدری حس داره که لازم نیست حرفای توشو ادیت کنی! مرسی که میدونی!!!