کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

وزن تاریکی ( باید چنازه ای رابه خاک بسپارم پوینت وان )

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ
[یک]

باد شمع توی دستش را مدام خاموش میکرد و هر بار مجبور بود توقف کند بار روی دوشش را زمین بگذارد تا دوباره شمع را روشن کند
اشک امان چشمانش را بریده بود . مدام با آستینش چشمانش را پاک میکرد تا راه را اشتباه نرود . هر از چندی متوجه چشم هایی که از پشت پنجره ها او را دید میزدند می شد ، روی از آنها میگرفت و چشمهایش را پاک میکرد و به راهش ادامه میداد هیچ خیابانی آنقدر روشن نبود که به شمع توی دستش نیازی نداشته باشد ، راستش شمع خیلی هم کمکی به دیدنش نمیکرد و از سر لجاجت آنرا خاموش نمیکرد ...
چند کوچه ای را که گذشت گونه هایش خیس تر از قبل شد ، باران گرفته بود حالا غیر از باد ، باران هم شمعش را خاموش میکرد . جند باری توقف کرد . شمع را روشن کرد و باز باد و باران شمع را خاموش کرد
سرما دستانش را لمس کرده بود . نمیتوانست به خوبی از انگشتانش کار بگیرد . کبریت توی دستش هم کمی رطوبت گرفته بود و به آسانی روشن نمیشد . شمع را زیر بارانی اش پنهان کرد ، چشم هایش را پاک کرد و دوباره به راهش ادامه داد هیچ نوری راه رفتنش را روشن نمیکرد مگر کور سوی چراغ خانه ها که از لای پرده و پنجره به خیابان رسیده بود . چشم هایش خشک شده بودند و این بار بغض راه نفسش را بسته بود .پاهای بی جانش یکی یکی کوچه ها و خیابان ها را تا اسکله ی 27 ام طی میکرد . نزدیک که شد بغضش را باریدن گرفت و همراه باران می بارید ...

[دو]

پارچه را از روی کولش کشید و لب ساحل کنار کفش هایش رها کرد .

چِلّویی 1 را که چندی پیش زیر اسکله پنهان کرده بود را زیر چشمش داشت

 قدم قدم وارد آب شد با یک دست جنازه را به دوش نگه داشته بود و با دست دیگر طنابی که تا قایق کشیده شده بود را دنبال میکرد. آب بیشتر از زانوهایش بالا آمده بود و سنگ های تیز کف آب پای راستش را زخمی کرده بود

  بدنش را که روی دوش داشت را توی قایق خواباند .چشمهایش هنوز باز بود و خیره ، صورتش را نگاه میکرد . به سمت ساحل برگشت . پارچه را که حالا هم باران و هم نم موج ها خیس کرده بودند برداشت و دوباره طناب را دنبال کرد ...

چشمهایش را بست . پارچه را روی صورت و بدنش انداخت . تصمیم همین بود طناب را از قایق باز کرد . یک دستش به طناب و دست دیگرش قایق را نگه داشته بود ، هیچ نمیدانست که آیا آب واقعا قایق را به ساحل بر خواهد گرداند یا که برای افسانه ای که ملوانان میخواندند همه چیزش را به آب سپرده بود . دریا طناب را رها کرد ، چند قدمی همراه قایق رفت . هیچ دلش نمیخواست از او جدا باشد . دریا کمی عمیق گرفته بود اب تا کمرش رسیده بود. سمت سر قایق رفت پارچه را از روی صورتش کشید ، نمیتوانست چشم هایش را ببیند ، بغض گلویش را فشرد ، پیشانی اش را بوسید موهایش را نوازش کرد چهره اش را پوشاند .قایق را رها کرد سمت ساحل برگشت . چِلّو را برداشت آرشه را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد . درد شدیدی مچ دست راستش را آزاز میداد و از طرفی سردی هوا دلیلی برای درد بیشتر داشت اما دست از نواختن نکشید ، شب تمام صدای پشت سرش را بلعیده بود . چراغ همه جا روشن شده بود و هر کسی به طریقی او را زیر نظر گرفته بود ...


ادامه دارد ...


____________________________________________________________________
1 نوعی ساز
  • ارهان

نظرات  (۱)

awesome
پاسخ:
awesome or what the shit ever ... I have to quit
have to leave it behind

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی