کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

۸۴ مطلب توسط «ارهان» ثبت شده است

۲۲
فروردين

خب بعد از مدت زیادی دوباره برگشتم تا ببینم اینجا چه خبر بوده. قسمت آخر وزن تاریکی حدود 6-7 ماه پیش نوشته شد اما بار گذاری نشد. همین چند دقیقه پیش دوباره خوندمش و خب احساسم میگه نباید بارگذاری بشه. این همه تاریکی رو دوست ندارم با آدم هایی که این همه مدت کنارم بودن به اشتراک بذارم. اما از طرف دیگه اگه دوست دارین پایان بندی این داستان رو از زبون نویسنده‌ش داشته باشین باید اسپویل کنم و بگم کارل زودتر از لونا خودش رو کشته بود و اون صفحه‌ی "عکس ماه" رو خودش برای لونا گذاشته بود. اما لونا هیچوقت اون رو ندید و با دیدن صحنه خودکشی کارل سریعا خودش رو توی وان خلاص کرده بود. یکی دیگه از دلایلی که از انتشار این داستان منصرفم کرد این بود که لونایی وجود نداره و این داستان ابدا موضوعیت پیدا نکرد، جز اون قسمت که کارل توی برزخ خودش به این فکر میکرد که قایقش خالی به ساحل برگشته. بگذریم؛ دل کندن از اینجا مثل دل کندن از یه دوست قدیمی برام سخته اما اینها باعث نمیشه انکار کنم که عمر این قلم تموم شده و جوهرش مدتهاست که توی لوله خودکار خشک شده.

اتفاق جالب اینه که من، کارل. اف. ارهان امروز دقیقا هموت حسی رو دارم که موقع شروع کردن این داستانها داشتم؛ بی کم و کاست. البته خسته تر و بی رمغ تر اما زندگی ادامه داره. بدتر از قبل.

امیدوارم یک روزی که خیلی خوشحال تر بودم به همه اینها بخندم و یادم نباشه اصلن که عکس ماه یا وزن تاریکی اصلن چی بوده و از کجا شروع شده. البته اگه از خودم بپرسین سرنوشت این نویسنده چیزی شبیه گرگ داستان دانته بزرگ خواهد شد ولی منکر این هم نشیم که آدمی به امید زنده‌ست. پس می‌خوام کمی همینجا بشینم و بطری نصفه کارل رو تا انتها بخورم. شاید دریچه‌ای از امید باز شد که انتظار حضورش رو نداشتم.

تک تک شما رو از ته قلب دوست دارم و براتون زندگی پر هیجان ولی همراه با آرامشی رو آرزو می‌کنم. همیشه به خاطر داشته باشین که دوستتون بهتون گفته همه شما لایق زندگی به دور از افسردگی هستین.

کارل. فاکین. ارهان

۲۷
تیر

]یک[

کارل نمی توانست چیزی که می بیند را باور کند. قایق همان قایق بود. افسانه ای که مادرش شب ها در گوشش زمزمه میکرد را به یاد آورد. با خودش میگفت: "پس حقیقت دارد! قایق به جای اولش بازگشته. حتی طناب هم دوباره به اسکله بسته شده است اما چرا خالی؟ مگر قرار نبود قایق لونا را زنده برایش بیاورد؟"

 

چیزی از جنس نا امیدی برق چشمان روشن کارل را گرفته بود. دنبال رد پایی از لونا با سری پایین کناره ساحل را قدم میزد. هر قدم از قدم قبلی کم رمق تر و بی جان تر! رخوت، تنگی نفس، لرزش دست ها و کم سویی چشمهایش ذره ای فکرش را منحرف نکرده بود.

 

نا توانی را در همه تار و پود بدنش حس می کرد. به سمت بارِ ملوان ها رفت. در را باز کرد و بدون مکث و تردید به سمت پیشخوان رفت و یک بطری ویسکی خرید و به سمت خانه رفت. سر کوچه 27ام خبری از آن گدای همیشگی نبود! راهش را به سمت خانه ادامه داد. کارل که همیشه برای هر سوالی جواب داشت، برای همه مشکلاتش راه حلی در آستین داشت سیلی نبودن لونا صورتش را بر افروخته کرده بود. کمتر از یک روز از مرگ لونا می گذشت ولی حجمه نمی دانم هایش او را به مرز جنون رسانده بود. به خانه که رسید متوجه باز بودن در خانه شد.

]دو[

آرام و بی صدا در خانه را باز کرد. و بطری توی دستش را روی میز کوچک کنار در گذاشت. خانه بهم ریخته به نظر نمی رسید. صدایی هم از داخل خانه نمی شنید. چراغ ها را روشن کرد. بین اتاق های خانه به دنبال اثری از دزدی و خرابکاری می گشت. اما همه چیز سر جای خودش بود. روی صندلی کنار گرامافون نشست. با خود فکر کرد شاید وقتی به سمت ساحل می رفته است فراموش کرده که در را ببندد.

 

 چهره لونا از جلوی چشمهایش کنار نمی رفت و فکرش را رها نمیکرد. به سمت گرامافون رفت بلکه موسیقی کمی آرامش کند. بین صفحه هایش دنبال صفحه ای خاص می گشت اما هیچ یک را انتخاب نکرد. تصمیم داشت دوباره آگالوخ بشنود. هد گرامافون را بلند کرد تا روی صفحه بگذارد که خشکش زد. صفحه روی گرامافون نبود. با خودش گفت قسم می خورم که صفحه همینجا بود.

 

همه ی خانه را گشت. از زیر تخت تا تمام سوراخ های خانه را دنبال صفحه گشت. اما اثری از صفحه نبود. دزد ها مگر دیوانه شده اند. پول و طلا و خوراکی را رها کرده و صفحه بی ارزش را می دزدند؟ حال کارل برای همین سوال مسخره هم جوابی نداشت. به سمت آشپزخانه رفت. یک لیوان از توی کابینت خانه برداشت و یک لیوان آب پر کرد. چند قلپ از آب نخورده بود که یاد چهره لونا توی وان افتاد. کمی آب در گلویش شکست و شروع به صرفه کردن کرد. آنقدر عصبانی شده بود که لیوان را به دیوار روبه رویش کوبید. دست هایش را روی سرش گذاشت و به دیوار پشتش تکیه داد و آرام نشست. چهره اش را در هم کشید، کم کم میشد حلقه شدن اشک را توی چشمهایش دید. حالا دیگر شانه هایش به شدت تکان می خوردتد دست هایش را روی دهانش گذاشت و بی صدا گریه میکرد.

چندی را به گریه و هق هق گذارند. کم کم احساس می کرد از همیشه خالی تر شده...

]سه[

لیوان دیگری برداشت چند قالب یخ از یخدان توی لیوان انداخت و سمت در خانه رفت. بطری ویسکی اش را با دست دیگر برداشت و روی همان میز لیوانش را پر کرد و یک جا سر کشید. احساس کرد زبانش لمس شده. بطری و لیوانش را برداشت و روی مبل نشست و به رو به رو خیره شد.

لیوان بی استراحت پر و خالی میشد و زبان کارل لمس تر. بطری تقریبا نصف شده بود. سرگیجه مستی، اشک، خیره، سرگیجه ، اشک، خیره.... انگار این لوپ تمامی نداشت. لیوانش را دوباره پر کرد. اما اینبار انگار نمی توانست لیوان را سر بکشد. کمی از لیوانش را خورد و از لای در اتاق لونا به داخل اتاق خیره شده بود که لیوان از دستش روی زمین افتاد. نگاهش از در اتاق دزدید و به لیوانش نگاه کرد که اینبار نشکسته بود. دوباره به در اتاق خیره شد. چند ثانیه بعد، از جایش بلند شد.بطری را برداشت، سعی کرد مستقیم به سمت اتاق برود. اما سعی کردن هایش مثل همیشه فایده ای نداشت. با کمک دست و دیوار خودش را به اتاق رساند و روی تخت نشست.

_خدای من! چطور این را ندیده بودم

]چهار[

روی میز آرایش لونا درست زیر نخ هایی که عکس های لونا به آنها آویخته شده بود یک پاکت شبیه پاکت های صفحه گرامافون آویزان شده بود که روی آن نوشته شده بود: "Picture of the Moon"

بطری و لیوانش را روی میز گذاشت و با احتیاط پاکت را از آویزش جدا کرد. قبل از باز کردن پاکت پشت و روی آن را به دقت بررسی کرد. دست خط روی پاکت را نمی شناخت. پاکت را باز کرد، درست حدس زده بود! یک صفحه گرامافون. اما این اصلن شبیه صفحه آگالوخ نبود.

کم کم داشت دیوانه میشد. یک نفر صفحه عزیزش را دزدیده و به جایش صفحه ای جدید برایش فرستاده بود. پاک کلافه شده بود. اینجور وقت ها دست هایش نا خودآگاه به سمت موهایش می رفت و با آن بازی میکرد. بلند شد تا صفحه را پخش کند.

کمی تلو تلو خورد. باز هم با کمک دست و دیوار سراغ گرامافون رفت. هدِ گرامافون را کار گذاشت. چند قدمی از گرامافون دور شد. سرگیجه امانش را بریده بود. زیر لب و با لحجه ای ناشی از سر شدن زبانش گفت: لعنتی! این الکا فوق العاده ست.

سراغ بطری رفت و کمی از آن را سر کشید تا چیزی جلوی ادامه دادنش را گرفت. صدای صفحه به طرز عجیبی جادویی به نظر می رسید. پاکت را دوباره برداشت شاید چیزی راجع به صفحه متوجه شود. اما روی پاکت جز "picture of the moon" چیزی نوشته نشده بود.

دوباره داخل پاکت را چک کرد. یک عکس هم داخل پاکت بود...


https://open.spotify.com/track/15ZBhskY3fjUVIHidMReFk?si=3OFKIyURQXaVa_AwW5l7VQ

۱۲
ارديبهشت
[یک]
آرام آرام نت های سازش از نفس افتاده بود و با سرعت کمتری آرشه را روی ساز تکان می داد. اشک یا باران، صورتش را کاملا خیس شده بود و دستش دیگر نای نواختن نداشت. آرشه را زمین گذاشت و سرش را بالا گرفتو دوباره در کران دریا به دنبال ردی از قایق بود. آفتاب کم کم سر بالا آورده بود و کراته دریا را سرخ تر از همیشه کرده بود. کمی به چشم های روشنش فشار آورد تا مطمئن شود اشتباه نمی بیند. دریا در دور دست ها طوفانی شده بود. حالا می توانست قایق را ببیند که روی موج های بلند و کوتاه دست به دست می شد.
بی هوا و ناخودآگاه به آب زد. چند متری جلو نرفته بود که به ناتوانی اش ایمان آورد. از عصبانیت با دست روی آب می زد و فریاد می کشید. از نگاه کردن به قایقی که هیچ توانی برای نجات دادنش نداشت عذاب می کشید و قلبش تیر می کشید. قایقی که همه امیدش برای ادامه زندگی اش را حمل می کرد.
[دو]
نا امید تر و عصبی تر از همیشه سمت ساز رفت و آرشه را برداشت. با آرشه محکم روی ساز می کوبید و فریاد میزد. همه دیوانگی از روی شانه هایش تلنبار شده بود و آغوشی نداشت که که دیوانگی اش را به آغوش بکشد.
آرشه و سازِ حالا تکه تکه شده اش را رها کرد و راه افتاد. بدون اینکه مقصد خاصی را در نظر داشته باشد به راه افتاد. در سرش رازهای مختلف مسیر عبورشان را پیدا کرده بودند و روح کم توانش را آزار میدادند. زمان زیادی نگذشته بود که خودش را جلوی خانه دید. در خانه را بازکرد شاید چیزی دستگیرش شود. هنوز نمیدانست چه چیزی خانه بهشت گونه اش را این چنین نفرین کرده بود. وارد خانه شد و چشم چرخاند شاید چیزی نظرش را جلب کند.
جای هیچ چیز در خانه عوض نشده بود. هیچ چیز جز صفحه آگالوخِ کارل. بالای سر گرامافون رفت و صفحه را از اول برای پخش شدن آماده کرد.
جای خالی یک چیز بزرگ را روی سینه ش حس میکرد، انگار که هوا را از خانه برده باشند. نفس به سختی بالا می آمد و چشمهای روشنش تیره و تار می دید.
[سه]
سراسیمه بین اتاق های خانه ی نه چندان بزرگش سراغ گم کرده اش را میگرفت. محلفه سفید روی تخت با لکه های خون کثیف شده بود و مقدار زیادی خون قسمتی از فرش و سرامیک روی کف اتاق را پوشانده بود. با دیدن این صحنه ها عصبی تر و سر در گم تر از همیشه بود. از اتاق خارج شد و وسط حال دور خودش می چرخید.
دست هایش را روی سرش گذاشته بود و به رد خون که تا حمام می رفت خیره شده بود.
رد خون را گرفت و سراغ وان حمام رفت. همه جا میشد اثری از خون "لونا" دید. چشمهای روشنش حالا همه جا را سیاه می دید، نور منعکس شده از تیغ کف حمام امتداد بریدگی روی دست "لونا" را نشانش میداد.
[چهار]
به سرعت از خانه خارج شد و با تمام توان باقیمانده در بدنش به سمت ساحل دوید، تمام این مدت هیچ چیز نتوانسه بود اشک را از چشمهایش بگیرد. وقتی به همان جا که قایق را رها کرده بود رسید هنوز در حال دویدن بود. برای چند ثانیه ایستاد، صحنه ای که با آن مواجه شده بود چیزی شبیه معجزه به نظر میرسید. قایق چند متری ساحل بود و به سمت ساحل در حال حرکت بود.
کارل که نمیتوانست بیشتر از این صبر کند به سمت قایق دوید و وارد دریا شد. کمی جلو تر بالای سر قایق انگار صاعقه ای با کارل برخورده بود. کاملا خشکش زده بود و نمی دانست چطور باید چیزی که می دید را باور کند...
۰۳
ارديبهشت

[یک]

صدای قدم هایش از چند قدم مانده به در چوبی خانه به خوبی شنیده می شد. صدای این قدم ها برای این خانه کاملا آشنا بود. کلید را وارد قفل کرد و دستگیره ی روی در چوبی نه چندان بزرگ خانه را چرخاند و وارد شد. کمی گیج و گنگ به نظر می رسید. بی آنکه دنبال شئ خاصی باشد همه ی اتاق های خانه را گشت و دست آخر جلوی آیینه قدی خانه ایستاد. موهای کوتاه و شرابی اش را مرتب کرد و پشت گوشش زد. لباس یکدست سفیدش با رنگ پوست کمی تیره و موهای شرابی اش او را بیشتر از همیشه شبیه معشوقه ی این خانه کرده بود. گردنبند سنگی سبز رنگش به زیبایی وصف نشدنی اش افزوده بود.

چشم در چشم های آیینه تمام خاطرات خوب و بود این خانه را مرور کرد. خرده های گلدان شمعدانی شکسته شده هنوز هم روی میز پذیرایی وجود داشت و عکس های مربعی که تازه از تاریکخانه شهر تحویل گرفته بود را هم میشد با پانویس های کوتاه کارل روی طناب بالای تخت دونفره شان دید.

[دو]

صدای فریادها در همه ی درز های خانه نفوذ کرده بود. فریاد هایی از سرخوشی و سرمستی وقتی که از بارِ خیابان یازدهم به خانه برگشته بودند. درست همان شبی که به خاطر شرط بندی روی یکی از عکسهایشان کلی آبجو به کارل باخته بود. فریاد هایی که با بوسه های پیاپی ساکت شده بودند. فریاد هایی از روی خشم از روی دلتنگی. فریادهایی از جنس عشق با رنگ هوس...

داد و بیداد های گاه و بی گاه. اصلن فریاد ها جزء جدایی ناپذیر این خانه بودند. اما اصلی ترین جزء این خانه بوسه های بی دلیلی بود که انتهای همه فریاد های این خانه به آنها ختم میشد.

دست چپش را بالا برد و با انگشت لب هایش را لمس کرد. گویا چیزی در خاطرش ثبت شده بود و حالا جلوی چشم هایش بود.

از داخل آیینه خانه چشمش به گرامافون افتاد و صفحه ای دید که تا حالا آن را نشنیده بود. کنجکاو شد و سمت گرامافون رفت و صفحه را جلوی صورتش گرفت و با دقت آن را نگاه کرد تا مطمئن شود این صفحه را قبلن بین صفحه های گرامافون ندیده است. اما صفحه های این گرامافون همیشه با نظر هر دوی آنها خریده شده بود.

[سه]

صفحه را تمیز کرد و داخل گرامافون گذاشت و به دوباره به سمت آینه رفت. صدایی از یک سمفونی سنگین و اما آرام همه خانه را فرا گرفت. برای چندین ثانیه محو صدای دریا بود که صدای تکنوازی "چلو" گوشش را نوازش کرد.

این آهنگ هیچ شباهتی به آهنگ هایی که با آنها "باله" تمرین میکرد نداشت. اما چیزی او را به حرکت روی نوت ها فرا میخواند. بی اختیار دست هایش را گشود و روی پنجه های پا دور خودش می چرخید هر ثانیه دیوانه وار دور خودش می چرخید. آنقدر که ناگهان دنیا جلوی چشم هایش سیاه شد و به زمین افتاد.

دست راستش را روی سرش گذاشته بود و بدون صدا گریه میکرد. بعد از چند ثانیه با کمک گرفتن از صندلی چوبی کنار دستش بلند شد. رو به روی آینه ایستاد، چشمهایش را با آستین سفیدش پاک کرد و چند ثانیه ای به آیینه خیره ماند.

[چهار]

کمی که سرگیجه اش رفع شد دوباره روی پنجه پا شروع به حرکت کرد، کمی به عقب... کمی به جلو...

حالا داشت مثل یک بالرین ماهر روی نوت های "چلو" می رقصید. با تمام وجود غرق در موسیقی بود و با ضرب آهنگ آن حرکت میکرد. تمام طول آهنگ را رقصید و با تمام شدن آهنگ و آرام تر شدن نت ها حرکاتش آرام تر شد و درست وسط خانه، روی زمین نشست. برای چند ثانیه سکوت تنها ویژگی بارز خانه بود. نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود. چند ثانیه بعد اما دوباره گریه کرد. دستهایش را محکم روی دهانش گذاشته بود تا صدای گریه کردنش سکوت را نشکند. چند دقیقه بعد کمی آرام تر شده بود. دوباره سراغ گرامافون رفت تا باز هم این قطعه را بشنود. گویی صدای "چلو" در استخوان هایش رخنه کرده بود.

بدون توقف به سمت حمام رفت و وان را آماده کرد و با همان لباس سفید یکدست وارد وان شدو دراز کشید. انگشت های دست چپش روی لبه وان می لغزیدو دست راستش را مشت کرده بود. سرش را زیر آب برد و به چشمانی کاملن باز به رو به رو خیره شده بود. کم کم صورتش به کبودی میزد و رگ های گردنش متورم شده بودند که یک دفعه سرش را از آب بیرون آورد. با دستهایش موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد. چشم که باز کرد برق تیغ توی نگاهش تصویر شد...

با صدای پا چشم هایش را باز کرد، تمام وان قرمز شده بود و دست چپش می سوخت. رنگش سفید شده بود و رمقی در چشم هایش دیده نمیشد. صدای پا داشت واضح تر میشد او این صدا را کاملن می شناخت. از توی وان بلند شد و به سختی شروع به راه رفتن کرد. با دستهایش از دیوار کمک میگرفت تا بتواند بایستاد. با هر زحمتی بود خود را به تخت خواب رساند و چشم هایش را بست...

۲۷
تیر

[سه]

موهای خیس و ژولیده اش چشمانش را پوشانده بود. سر تکان می داد و آرشه را روی ساز می لغزاند. با تمام تنش روی نت ها می رقصید. موج ها شدت گرفته بودند و خودشان را تا پای او می رساندند. دیر زمانی از رها کردن قایق نگذشته بود. با برخورد اولین موج دست از ساز زدن کشید اما سرش را بلند نکرد. دومین موج پایش را لمس کرد، ساز را زمین انداخت. با برخورد سومین موج ترس تمام وجودش را گرفت. سر بلند کرد و قایق را دید که روی موج ها بالا و پایین می رود و دور و دورتر می شود. بی تردید به سمت قایق دوید.

سر طناب را که هنوز به پایه اسکله وصل بود گرفت و به آب زد... سراسیمه سعی می کرد موج ها را بشکافد و به قایق برسد، خیلی از ساحل فاصله نگرفته بود که زمین خورد. بلند شد و دوباره به سمت قایق رفت. طوفان دریا را حسابی متلاطم کرده بود. موج ها هر لحظه شدید و شدید تر می شدند. با هر زحمتی که بود خودش را به قایق رساند. طناب را به یک دستش پیچیده بود و با دست دیگرش قایق را نگه داشته بود. موج ها که یکی بعد از دیگری سنگین تر می شدند سعی می کردند قایق را از او جدا کنند. رد طناب دستش را کبود کرده بودند اما نمی خواست قایق را رها کند. سر تا سر دریا چشم شده بود و او را نظاره میکرد. هر بار که آب قایق را می کشید او بیشتر سعی می کرد قایق را نگه دارد.

خیلی طول نکشید که طناب پوست دستش را بشکافد و به خون برسد. فریاد می زد و قایق را رها نمی کرد. باران شدید و شدیدتر می شد و دست او هر لحظه کم رمق تر از لحظه قبل.

موج سنگینی قایق را از دستش کشید. ناباورانه نگاه می کرد و سعی می کرد دوباره خودش را به قایق برساند اما طناب جلو تر از این نمی رفت. خواست که طناب را از دور دستش باز کند تا دوباره به قایق برسد اما طناب دور دستانش چفت شده بود. با دندان به جان گره طناب افتاد که حالا دیگر از خونش قرمز شده بود...

شنا می کرد و به دنبال قایق می رفت اما این بار قایق با سرعتی بیشتر از قبل از او دور می شد. تلاش هایش بی ثمر بود جانی در بدن نداشت که حریف موج ها شود.

هر موج او را چند متر عقب تر می انداخت و قایق را دور تر می کرد.


[چهار]

موجی بزرگ از رو به رو نزدیک قایق شد و آن را تکان داد، با دیدن این صحنه چشمانش سیاهی رفت و زخم روی دستش تیر کشید. امید از چشمانش رخت  بسته بود. دست از شنا کردن کشید و خودش را تسلیم موج کرد. بین موج ها سرگردان، هر از چند گاهی سرش بیرون می آمد و بی اراده و بی رمق نفسی چاق می کرد. چشمانش زیر آب هم به دنبال ردی از قایق بود اما تنها چیزی که نصیبش می شد سوزش بود و خط مواج قرمز رنگی که از رد زخم روی دستش شروع می شد.
با هر موج قسمتی از گذشته را مرور می کرد. دست و پا نمی زد و تقلا نمی کرد. نایی برای این کار نداشت. چشمان باز و بهت زده اش چیزی غیر از سیاهی دریا می دید. تنش چیزی غیر از سردی آب و سوزش زخم را حس می کرد. 


[پنج]

چشمانش را با حس کردن موج روی پایش باز کرد. سوزش دستش هنوز ادامه داشت و نور خفیفی کرانه آسمان را سرخ کرده بود. به سختی نشست. چشمانش در افق طلایی دریا نقطه سیاهی را جستجو می کرد که نبود !

سر چرخاند و آرشه اش را برداشت...

موهای خیس و ژولیده اش چشمانش را پوشانده بود. سر تکان می دهد و آرشه را روی ساز می لغزاند. با تمام تنش روی نت ها می رقصید ...

۲۴
فروردين
[یک]

باد شمع توی دستش را مدام خاموش میکرد و هر بار مجبور بود توقف کند بار روی دوشش را زمین بگذارد تا دوباره شمع را روشن کند
اشک امان چشمانش را بریده بود . مدام با آستینش چشمانش را پاک میکرد تا راه را اشتباه نرود . هر از چندی متوجه چشم هایی که از پشت پنجره ها او را دید میزدند می شد ، روی از آنها میگرفت و چشمهایش را پاک میکرد و به راهش ادامه میداد هیچ خیابانی آنقدر روشن نبود که به شمع توی دستش نیازی نداشته باشد ، راستش شمع خیلی هم کمکی به دیدنش نمیکرد و از سر لجاجت آنرا خاموش نمیکرد ...
چند کوچه ای را که گذشت گونه هایش خیس تر از قبل شد ، باران گرفته بود حالا غیر از باد ، باران هم شمعش را خاموش میکرد . جند باری توقف کرد . شمع را روشن کرد و باز باد و باران شمع را خاموش کرد
سرما دستانش را لمس کرده بود . نمیتوانست به خوبی از انگشتانش کار بگیرد . کبریت توی دستش هم کمی رطوبت گرفته بود و به آسانی روشن نمیشد . شمع را زیر بارانی اش پنهان کرد ، چشم هایش را پاک کرد و دوباره به راهش ادامه داد هیچ نوری راه رفتنش را روشن نمیکرد مگر کور سوی چراغ خانه ها که از لای پرده و پنجره به خیابان رسیده بود . چشم هایش خشک شده بودند و این بار بغض راه نفسش را بسته بود .پاهای بی جانش یکی یکی کوچه ها و خیابان ها را تا اسکله ی 27 ام طی میکرد . نزدیک که شد بغضش را باریدن گرفت و همراه باران می بارید ...

[دو]

پارچه را از روی کولش کشید و لب ساحل کنار کفش هایش رها کرد .

چِلّویی 1 را که چندی پیش زیر اسکله پنهان کرده بود را زیر چشمش داشت

 قدم قدم وارد آب شد با یک دست جنازه را به دوش نگه داشته بود و با دست دیگر طنابی که تا قایق کشیده شده بود را دنبال میکرد. آب بیشتر از زانوهایش بالا آمده بود و سنگ های تیز کف آب پای راستش را زخمی کرده بود

  بدنش را که روی دوش داشت را توی قایق خواباند .چشمهایش هنوز باز بود و خیره ، صورتش را نگاه میکرد . به سمت ساحل برگشت . پارچه را که حالا هم باران و هم نم موج ها خیس کرده بودند برداشت و دوباره طناب را دنبال کرد ...

چشمهایش را بست . پارچه را روی صورت و بدنش انداخت . تصمیم همین بود طناب را از قایق باز کرد . یک دستش به طناب و دست دیگرش قایق را نگه داشته بود ، هیچ نمیدانست که آیا آب واقعا قایق را به ساحل بر خواهد گرداند یا که برای افسانه ای که ملوانان میخواندند همه چیزش را به آب سپرده بود . دریا طناب را رها کرد ، چند قدمی همراه قایق رفت . هیچ دلش نمیخواست از او جدا باشد . دریا کمی عمیق گرفته بود اب تا کمرش رسیده بود. سمت سر قایق رفت پارچه را از روی صورتش کشید ، نمیتوانست چشم هایش را ببیند ، بغض گلویش را فشرد ، پیشانی اش را بوسید موهایش را نوازش کرد چهره اش را پوشاند .قایق را رها کرد سمت ساحل برگشت . چِلّو را برداشت آرشه را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد . درد شدیدی مچ دست راستش را آزاز میداد و از طرفی سردی هوا دلیلی برای درد بیشتر داشت اما دست از نواختن نکشید ، شب تمام صدای پشت سرش را بلعیده بود . چراغ همه جا روشن شده بود و هر کسی به طریقی او را زیر نظر گرفته بود ...


ادامه دارد ...


____________________________________________________________________
1 نوعی ساز
۰۸
اسفند

سیگارش را روشن کرد چند متر جلو تر متوجه قدم های یکنفر پشت سرش شد !
آرام از سیگارش کام میگرفت ، آرام قدم بر میداشت ، آرام با صدای موسیقی داخل گوشش سر تکان میداد . آرام و زیر چشمی پشتش را نگاه میکرد .
پا جای پایش قدم بر میداشت ، میخواست سر صحبت را باز کند میخواست سوالش را بپرسد اما انگار اتفاقی افتاده بود ، سوالش کم اهمیت شده بود و سایه به سایه اش قدم بر میداشت ! میخواست بفهمد درست قدم بر میدارد آیا ؟ اما انگار درست رفتن برایش بی معنی شده بود وقتی پشت او راه می رفت .
مقصدش را به کل فراموش کرده بود ! مقصد اصلا مهم نبود تا وقتی که پشت سرش او را حس میکرد ! آرام تر راه میرفت ، میخواست خودش را نزدیک تر از همیشه به او احساس کند ! بی محابا بر میگشت ، چند ثانیه ای را چشم در چشمش میدوخت ! سیگارش را فراموش کرده بود ... آهسته از نگاهش نفس میگرفت ...
دلش را گرم پشت او بودن داشت ، چشمش را پر کرده بود از عطر پیراهنش ، قدم به قدم ، سایه به سایه اش همه ی کج مسیری اش را پشتش مانده بود ! زندگی اش را فراموش کرده بود ! سوالش را ، مقصدش را ! سرش را مهمان سینه اش بود ، دستش را مهمان دست هایش ! تن سرد و بی جانش را مهمان بود ! مهمان آغوش سردی که تنش را گرم در آغوش داشت .
سردی آغوشش را میزبان بود ! میزبان جان و تنی گرم ، گوش های بی جانش را میزبانِ نفس گرمش داشت ، خانه ی خاموشش را  میزبان چراغی بود . دستان خشکیده اش را میزبان آبی گوارا بود ، گویی جان پاهای علیلش را ربوده بود و اختیار از کف داده بود ، کوچه پشت کوچه ، خیابان پشت خیابان ، قدم پشت قدم هایش تا ته دنیا را نشانه رفته بود !
 شب سردی پیش آمد شد ، سکوت آهنگ زندگی اش شد و اشک باغچه ی صورتش را سیراب کرد . سرما تنش را ربود ! مغزش را آفتی گرفت که قدم هایش کدام سوی جهنم را نشانه گرفته ؟
تنش را سرمایی جان فرسا ربود ، قلبش را آتشی سنگین فرا گرفت . قدم های سنگینش توان به دوش کشیدن تنش را از دست داده بود و نفس هایش به شماره افتاد ! 
سرعتش را بیشتر کرد و جرئتش را بیش از آن ! نزدیک شد ! سوالی پرسید مقصدی را نشانه رفت و همه جا را سوخت !
لب های خشکش را تر کرد ! میدان را نشانش داد و سر سنگیتش را میهمان گردن بی جانش کرد !
رفت ! قدم هایش را برد ! سنگینی سرش ، گرمای تنش را برد ، سایه اش را برد ...
سرما به تن بی رمغ مانده اش غالب شد ! روح از کَقَش رفته بود ! قدم هایش کدامین سوی جهنم را نشانه رفت ؟ مغزش را کرم ها دریده اند که آدرسی را که چندی پیش داده بود را نمیافت ! قدم پشت بوی موهایش از قدم میبرد ، سایه ای پشت سایه اش نداشت و نگاهی از پس نگاهش نمیرویید که فریادش را بینا باشد ، پای خشکیده اش را برید ، نگاهش را برید ، نفسش را برید وقتی لب های گرم تیغ زیر گلویش را بوسه میزد

۲۴
بهمن

یک نفر زانو هایش را بغل کرده کنج اتاقش و صدایی غیر از چیزی که شما میشنوید ،گوشش را پر کرده . یک نفر این گوشه دنیا برف سنگینی روی سینه اش نشسته و چیزی انگار گلویش را می فشارد . یک نفر این گوشه دنیا تمرگیده ست ، یک نفر که تنهای صدای نفس هایش را میشنود .یک نفر تنهایی هایش را نشانده پشت این چند خط حرف . یک نفر دنیایش را گذاشته روی دوشش و می کشاندش ... از این کافه به آن دیگری .

یک نفر معتاد میشود به تنهایی ، خیابان ها را گز میکند .

پشت تنهایی هایش پنهان شده و روی از آسمان گرفته ست ، آن که زمین گرم را دوست دارد ! دست به جیب ، خیایان را پشت خیابان ، کوچه را پشت کوچه . نگاهش از زمین بلند نمیشود .  یکی که تا رااااااه میرود دیوار کنارش تمامی ندارد " یک نفر صبح از سایه خود می گریزد ، یک نفر که کل شب را تا صبح به دنبال سایه اش میگردد !

یک نفر خودش را به خودش میهمان میکند ، یک نفر که برای خودش آواز میخواند .

یک نفر تنهایی ش را از " چای " گرفته - مثل مادری که کودکش را از شیر - و قهوه مینوشاندش ! یک نفر که درد را از آسمان گرفته و با خودش قسمتش میکند !

فرار میکند ... از خودش به آغوش خودش 

فریاد میکشد ... از خودش زیر گوش خودش یک نفر که صبح را تا شب "مشت" میزند ... خودش زیر چشم های خودش ...

پشت پیشانی اش مزرعه دارد ، زمینی خشک و غیر قابل کشت . یک نفر جان میکند و رویا میکارد یک نفر که کابوس درو می کند !

"

یک نفر خودش را نمی بخشد یک نفر که به تنهایی معتاد میشود !

۰۵
دی
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم ...
در را باز کردم ! بلافاصله بخار دهانم سرمای بیرون خانه را به رخ کشید .
چراغ همه خانه ها روشن بود و جز گدای سر کوچه ی بیست و هفتم کسی در کوچه ها نبود
مطمئن که شدم به خانه برگشتم . به سمت اتاق رفتم همانجا روی تخت بود دستش هم از لبه ی تخت افتاده بود . کتش را از روی چوب لباس برداشتم و با مکافات تنش را پوشاندم .سرم را زیر کتفش گذاشتم و روی دوشم بلندش کردم . در را باز که کردم از دهانش بخار بلند نشد . گدای سر کوچه ی بیست و هفتم سرش را بین دستانش توی یقه ی کاپشن کهنه اش پناه داده بود . چند سکه ی رنگ و رو رفته توی کاسه فلزی جلویش بود یک اسکناس مهمانش کردم اما سر بلند نکرد ... تشکر هم نکرد ، به راه ادامه دادم چند تا کوچه بالا تر کنار اسکله ی رو به روی کوچه ی هچدهم قایقی بود که هیچ کس ندیده بود کسی بعد مرگ ماریا از آن استفاده کرده باشد .
خودم را به اسکله رساندم ، کافه ی سر کوچه ی نوزدهم حسابی شلوغ بود و صدای آواز دریا داران تا چند خانه آنور تر هم میرفت . دریا حسابی آرام گرفته بود . جلوی قایق خواباندمش . کتش را روی صورت و بدنش انداختم ، طناب پوسیده ه قایق را با چاقویم بریدم و پارو ها را برداشتم
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم...

ادامه دارد...
۳۰
آذر

یلدا بافتنی قرمز روی دوشش بود ، یلدا آتش زیر خاکستر ، یلدا گرمای کرسی بود .

یلدا نفسهای توی حیاط ، یلدا بخار نشسته در سینه هامان بود .

یلدا پایان سرخ درخت ، یلدا خش خش برگ ها زیر پامان بود

یلدا آش دست پخت مادر بزرگ ...

یلدا سرش روی پای من است ، یلدا، دستانش اما برای تو . یلدا چشمی به سیاهی شب دارد . یلدا برق چشمش ستاره باران بود . یلدا انار سرخ توی سبد ، یلدا دلش خونِ دانه های انار . یلدا ماهیِ قرمزِ حوضِ فیروزه ، یلدا تنش تُنگ بلور ، یلدا دلش تنگِ تنگِ تنگ

یلدا شبنم روی شب بوها، یلدا گونه های خیسِ باران بود ،

 یلدا دست کز کرده در جیب، یلدا سر بی سوادای او... یلدا دلش بی تابِ بی تاب است ! یلدا سرش گرم تاب بازی بود ...

یلدا برایش شعر دم میکرد ، یلدا سرش گرمِ دل حافظ ! یلدا برایم آب آوردند ، یلدا سرم سوز زمستان بود.

یلدا، سرخ بوسه هایش بود ، یلدا شبی هم رنگ چشمانش ! یلدا کبود از بوسه ی دیروز ، یلدا شبی هم رنگ امروز است !

یلدا شرینی هندوانه ی توی حوض ، یلدا تلخ تر چای توی سینی . یلدا گرمای کرسی ، یلدا سرمای اول زمستان .

یلدا ، شب سخت جان کندن پاییز بود . یلدا تمام پاییز را میخواست .