وزن تاریکی - آرشه
[سه]
موهای خیس و ژولیده اش چشمانش را پوشانده بود. سر تکان می داد و آرشه را روی ساز می لغزاند. با تمام تنش روی نت ها می رقصید. موج ها شدت گرفته بودند و خودشان را تا پای او می رساندند. دیر زمانی از رها کردن قایق نگذشته بود. با برخورد اولین موج دست از ساز زدن کشید اما سرش را بلند نکرد. دومین موج پایش را لمس کرد، ساز را زمین انداخت. با برخورد سومین موج ترس تمام وجودش را گرفت. سر بلند کرد و قایق را دید که روی موج ها بالا و پایین می رود و دور و دورتر می شود. بی تردید به سمت قایق دوید.
سر طناب را که هنوز به پایه اسکله وصل بود گرفت و به آب زد... سراسیمه سعی می کرد موج ها را بشکافد و به قایق برسد، خیلی از ساحل فاصله نگرفته بود که زمین خورد. بلند شد و دوباره به سمت قایق رفت. طوفان دریا را حسابی متلاطم کرده بود. موج ها هر لحظه شدید و شدید تر می شدند. با هر زحمتی که بود خودش را به قایق رساند. طناب را به یک دستش پیچیده بود و با دست دیگرش قایق را نگه داشته بود. موج ها که یکی بعد از دیگری سنگین تر می شدند سعی می کردند قایق را از او جدا کنند. رد طناب دستش را کبود کرده بودند اما نمی خواست قایق را رها کند. سر تا سر دریا چشم شده بود و او را نظاره میکرد. هر بار که آب قایق را می کشید او بیشتر سعی می کرد قایق را نگه دارد.
خیلی طول نکشید که طناب پوست دستش را بشکافد و به خون برسد. فریاد می زد و قایق را رها نمی کرد. باران شدید و شدیدتر می شد و دست او هر لحظه کم رمق تر از لحظه قبل.
موج سنگینی قایق را از دستش کشید. ناباورانه نگاه می کرد و سعی می کرد دوباره خودش را به قایق برساند اما طناب جلو تر از این نمی رفت. خواست که طناب را از دور دستش باز کند تا دوباره به قایق برسد اما طناب دور دستانش چفت شده بود. با دندان به جان گره طناب افتاد که حالا دیگر از خونش قرمز شده بود...
شنا می کرد و به دنبال قایق می رفت اما این بار قایق با سرعتی بیشتر از قبل از او دور می شد. تلاش هایش بی ثمر بود جانی در بدن نداشت که حریف موج ها شود.
هر موج او را چند متر عقب تر می انداخت و قایق را دور تر می کرد.
[چهار]
موجی بزرگ از رو به رو نزدیک قایق شد و آن را تکان داد، با دیدن این صحنه چشمانش سیاهی رفت و زخم روی دستش تیر کشید. امید از چشمانش رخت بسته بود. دست از شنا کردن کشید و خودش را تسلیم موج کرد. بین موج ها سرگردان، هر از چند گاهی سرش بیرون می آمد و بی اراده و بی رمق نفسی چاق می کرد. چشمانش زیر آب هم به دنبال ردی از قایق بود اما تنها چیزی که نصیبش می شد سوزش بود و خط مواج قرمز رنگی که از رد زخم روی دستش شروع می شد.
با هر موج قسمتی از گذشته را مرور می کرد. دست و پا نمی زد و تقلا نمی کرد. نایی برای این کار نداشت. چشمان باز و بهت زده اش چیزی غیر از سیاهی دریا می دید. تنش چیزی غیر از سردی آب و سوزش زخم را حس می کرد.
[پنج]
چشمانش را با حس کردن موج روی پایش باز کرد. سوزش دستش هنوز ادامه داشت و نور خفیفی کرانه آسمان را سرخ کرده بود. به سختی نشست. چشمانش در افق طلایی دریا نقطه سیاهی را جستجو می کرد که نبود !
سر چرخاند و آرشه اش را برداشت...
موهای خیس و ژولیده اش چشمانش را پوشانده بود. سر تکان می دهد و آرشه را روی ساز می لغزاند. با تمام تنش روی نت ها می رقصید ...
- ۹۶/۰۴/۲۷