جز خیابانت کجایش مرا می خواند ؟!
کاش یه موقعه های به خودم جرات میدادم !
یکم هم بس بود که نگامو از نگات نگیرم !
یا کاش تو انصاف داشتی که نگاهتو جز من به کسی ندی ! که حالا اوضاع من اینجوری که الان هست نباشه !
سر آغازش را به نام خودش پیوند به فرجام زدیم و امید که بنگاریم سر گذشت روز هایمان ... تا بماند اینجا ! تا یادمان نرود چه کردیم و چه گذشت و اما ... گذشت ؟که نه اما رد شدیم از آن وقت ها که پنجه در پنجه اش آویختم و از پای در نیامیدیم ( به ظاهر ) که حتی چندی تکیه بر زانو هایمان راه رفتیم ! دست به دیوار خرابه مان تاتی - تاتی کردیم و اما ننشستیم ...
ولی اینبار ...
اینبار ضربه کمی سنگین بود ! سنگین !ناک اوت نشدیم ! اما شاید انصراف دادم ...
تو به تنهایی توانستی ...( ! )
همه ی من را ... همه اش را با نگاهی سوزاندی و من چون شهر سوخته ای ، خاموش شدم ... خوابم برد و الان ، گذشته ام را به نظاره ام که من نه من بلکه یک بیگانه ام ...
بذار وسط چین کنم :
منی که برای تو زندگی کرده ام
منی که برای تو ماندم
برای تو خواندم
برای تو من شدم و
این من را یارای استادن بدون تو نیست !
تخریب میشود ! ویران ... و شاید ... بروم ... !
بروم از دیار تو ...
اما ...
عطرت را از پشت سرم جمع میکنم
عطرم را از پشت سرم جمع میکنم
تا تو را نای گشتن ندهم از پس من !
تا وقت اشک ... ناله ای داشته باشم از درون
که بسوزاند .. درونم را
تا خاموش بمانم
بی گلایه ...
بی قهــــر !
هه ... بی قهـــر