ایستاده بالای سه گور نیمه کنده شده با یک جفت پای خالی از نا و نوا ... ک ناگهان صاعقه ای آسمان ظلمت زده ی این سه شب را روشن میکند و جرقه ای میشود بر نت های اول موسیقی خاک سپاری .
ایستاده بالای سه گور نیمه کنده شده با یک جفت پای خالی از نا و نوا ... ک ناگهان صاعقه ای آسمان ظلمت زده ی این سه شب را روشن میکند و جرقه ای میشود بر نت های اول موسیقی خاک سپاری .
قطار ساعت 00:27 راس ساعت حرکت میکند . تمام مسافر های قطار آمده اند و همه در کوپه ها روی صندلی شان جاگیر شده اند . خوش و بش هایشان صدای صوت قطار را از از گوش ها پنهان کرده.
همه شان آشنایند و قوم و خویش ، دوست هستند و رفیق گرمابه ... اما من ؟!
غریبه ای درون این قطار ، گم ! ... اگر بپرسید میگویم اصلن نه میدانم چرا سوار قطار شده ام نه میدانم قطار به کدام سو می رود !
از میان غریبه های کوپه خارج میشوم و میان جمع بزرگ تری از غریبه ها ، داخل واگن قدم میزنم و پشت یک شیشه زل زده ام به درختها و کوه های رونده . شاید بتوانم چشم هایم را چند ثانیه ای خیره به یک درخت یا تپه نگه دارم ، اما ذهنِ مشوشِ درمانده ام را ... نه !
چند ثانیه هم نمی شود به یک چیز مستقل فکر کنم ... همه ی موضوع ها درون مغزم به هم گره میخورد و من جز گزه زدنش به کاغذ و خودکار هیچ نمیدانم !
همینطور خیره مانده ام به صحنه های پشت پنجره که ناگهان ... تصویر چیزی روی شیشه تمرکزم را به هم میریزد ...
با کمی تغییر فوکوس و فشار آوردن به چشمان سرخ و کم سو ... و توی شیشه چهره ی دختری که موهای لختِ پریشان روی شانه اش را پوشانده و یک یقه اسکیِ شلخته ک کمی از صورتش را از سرما حفظ میکند و آستین چروکیده اش دستانش را تا انگشت پوشانده و لیوانِ چای ای ک بین دو دستش جا خوش کرده پیدا میشود !
صاف از توی شیشه زل زده به چشمان من و هر وقت ک آفتاب از پشت تپه ای سر میزند به چشم های من ، صورتش را خنده ای معصومانه می آراید .
پاک فکر پیاده شدن را از سرم ربوده ، می ترسم حتی از پس غروب آفتابی صورتش میان شیشه گم بشود یا که شاید بخار استکان چایش محو شود ...
میترسم حتی سر که میچرخانم ، دیگر نه تصویر چهره اش را میان پنجره ببینم ، نه خودش را رو به روی صورتم ...
چندی است مانده ام خیره به پنجره تا دستی روی شانه ام حس کنم که بخواند مرا ... !
اما ... !
یادمه اون اولا به خاطر مدل موهام بهم میگفتن شبیه مهراد هیدن(ـی) !
حالا هم اومدم ادامه داستان رو اینجا بنویسم ! من داستانم رو به شیوه خودم میبرم جلو ، تو جنگل ! لازم(ـه) بگم من هنوزم تینیجرم !
حقیقتا نمیدونم از کجای این ماجرای دور و دراز شروع کنم ! بر خلاف بقیه پست های بلاگ این سری سعی برای تصویر سازی در کار نیست !
اومدم ک حرفمو بزنم !
از اونجایی ک میخوام حداقل یکم از کلافگیمو درک کنین ، این موزیک ک آپلود میکنم رو بذارین رو لوپ پخش شه تا بریم سراغ ادامه ش !
برگ هایش را گسترانده تا بیکران خیال و چنبره زده روی همه ی خاطراتت که منتهی میشود به همان میز چنار کنج کافه نادری ...
آنقدر منظم و منسجم که باریک ترین پرتوی نور از آن عبور نکند.
تاریکی ای که تنها روشنائیش آتش سیگار توست و هوا هم کاملا مه زده است...
به ناچار دود سیگارت را دم و بازدم همه ی خاطراتت را قی میکند...
صورت آشنا که هیچ آنقدر تاریک و سیاه که دست هایت هم پیدا نیست...
ضرب آهنگ موسیقی به طرز وحشتناکی جسمت را لگدمال و روحت را میخورد...
مِنو برای شما باز است . همه ی سفارش ها رایگان سرو میشود ! کدام قسمتش را امروز می خواهی ؟ کدام صفحه از خاطراتت را امروز خواهی نوشید که تسکین درد جانت باشد ؟
مأمنی که تمام نوشیدنی هایش جام زهر با طعم کره ! خوش خوراک و بی درد سر تمام جانت را تحت شعاع قرار می دهد ، خانه ای که تمام صندلی هایش تنت را می سوزاند و هوایش هوای او…
به راستی که این خانه،خانه شیطان نیست؟
پی نوشت ها در :
درست چند دقیقه پیش بود ک وقتی با ساعت 00:00 مواجه شدم خواستم مثل همیشه براش بفرستم و بخوام ک آرزو کنه !
اما هرچی نگاه کردم دیدم دیگه کسی رو ندارم ک بخوام براش همچین پیامی بفرستم !
شاید باور نکنید اما تا همین الان (یعنی زمان انتشار این مطلب 00:07) مثل عادمای چِت (!) داشتم صفحه ی گوشی رو اسکورل میکردم اما نمیدونستم چرا
... !
پی نوشت دارد :
اما داستان اینجاس ک تو همه ی پستاشو تک تک میخونی اونم نه یه بار بلکه چند بار ! اما میترسی ک نخواد یه کامنت به اسم تو ببینه !