چند دقیقه ای میشه که رفتم بخوابم
مثل همیشه قبل از اینکه چراغ ها رو خاموش کنم یه چند دقیقه ای الکی تو اتاق چرخ زدم و آخرشم فقط هدفونم رو از روی میز برداشتم .
امشب از اون شبا بود که ماه کاملا اتاقمو روشن کرده بود عکسای توی اتلاقم ک برام تکراری شده بودن و حالمو بهم میزدن الان برام جالب به نظر میرسیدن ، رنگ آمیزیشون عجیب خیره م کرده بود . بدون اینکه اغراق کنم داشتن باهام حرف میزدن
بین این همه ، نقاشیه کنج اتاق که بی شباهت هم به کارای ون گوگ نبود خیلی بیشتر توجه م رو جلب میکرد . هی بین عکسها میگشتم ، نمیدونم ، انگار قرار بود بینشون یه چیز خاصی پیدا کنم یه چیزی که تا حالا بین اون عکسا ندیده بودم. اما چی ؟
یه جورایی زمان برام بی معنی بود ! نمی دونم چند وقت گذشته بود که من بهشون خیره مونده بودم اما خوب به خودم اومدم و هدفونم رو گذاشتم که از فکرش در بیام نتیجه هم داد چند دقیقه ای با موزیک سر گرم بودم اما موزیک بعدی به شدت داشت منو همونجایی سوق میداد که اصلن دوست نداشتم .
چند ثانیه ای خیره بودم به همون نقاشی ، بعد به استیک نوت (stick note) روی دیوار : FUCK ‘EM ALL, YOU HAVE THE You و بعد چشمم سیاهی رفت ، چشمم رو بستم تا حالم جا بیاد ، چند ثانیه ای همینجوری گذشت تا چشمم رو باز کردم . بی توجه به نقاشی های روی دیوار پاشدم رفتم سمت یخچال خواستم یکم آب بخورم حالم جا بیاد . یه لیوان آب ریختم و بدون اینکه بهش لب بزنم رفتم سمت اتاق !
درست رو به روی همون نقاشی وایساده بودم ...
یه لحظه حس کردم اون شخص بلور طور توی عکس پلک زد ، خیره بودم بهش ک ازش یه حرکت دیگه ببینم ...
چند ثانیه ای گذشت ک مطمئن شم اشتباه کردم ! یه نگاه به ساعت دیجیتالی روی میز کردم ، ساعت از سه گذشته بود . (3:25) مطمئن شدم با خواب کم دیشب و تاثیر دارو هام چشام داره دو ـ دو کار میکنه !
لیوان آب رو گذاشتمش دقیقا بغل همون ساعت ، روی میز . رفتم ک ولو شم روی تخت اما باز یه چیزی ته دلم داشت وادارم میکرد یه دید کوچیک به نقاشی روی دیوار بزنم .
خودم رو پرت کردم روی تخت ، یکم با حالت ارتجاعی تخت بالا و پایین شدم ! چشمام داشت گرم میشد ، یه لحظه حس کردم که خوابم برده ولی سریع چشمام رو باز کردم هدفونم از گوشم درآوردم و زل زدم به ساعت ، خیلی نگذشته بود ساعت داشت سه و بیست و هفت رو نشون میداد پا شدم نصف لیوان آب رو سر کشیدم و دوباره برگشتم و گوشه تخت نشستم ، ابدا نمیخواستم که خوابم ببره ، سرم رو چرخوندم و یه نگاه دیگه به تابلو انداختم !!!
- شِت !
دیدنش غیر قابل پیش بینی بود ! ] شاید میشد حدس زد ک عکس روی دیوار بیدار شه اما ... [
به طرز عجیبی رنگ های عکس روی دیوار داشت میریخت . رفتم مانع از این قضیه شم ... تابلو رو از رو دیوار برداشتم ک دیوار رنگی نشه اما دستم داشت رنگی میشد ، یه حس سوزش خفیفی داشت که میشد تحملش کرد اما از ترسم تابلو رو انداختم زمین !
بی توجه به تابلو داشتم دستمو نگاه میکردم . چند بار با شدت دستم رو تکوندم تا رنگ ها از روش بریزه !
دستم ک تمیز شد دیدم تمام تابلو سفید شده و رنگ ها دارن رو زمین تکون میخورن ، سر ک چرخوندم دیدم همه تابلو ها داره همین بلا سرشون میاد ...
بعد اینکه تک تک تابلو ها و نوت های رو دیوار به همین سر نوشت دچار شدن هم این داستان تمومی نداشت !
دیوار و سقف و تخت و فرش هم داشتن رنگ شون رو از دست میدادن حتی در و پنجرة اتاق ...
با دیدن این صحنه به فکر نجات دادن با ارزش ترین چیز ممکن توی اتاقم بودم اما هر مغزم کوچیک ترین راهنمایی ای نمیکرد و به ناچار دستبند چرمی قدیمی و رنگ و رو رفته م رو از توی کشوی میز برداشتم !
باز هم این قصه سر تموم شدن نداشت ، به یه چشم به هم زدن شب و ابر های تو آسمون هم به این قصه اضافه شدن ، بعدش اوضا وخیم تر میشد ! چون قرار بود زمین هم به این قضیه اضافه شه !
توی یه چشم به هم زدن همه ی دنیا یه سفید بی انتها بود و من مونده بودم و رنگ های از دست رفته ای ک جلوی پای من وول میخوردن و روی هم سوار میشدن. انگار ک قراره بود یه چیزی ساخته شه ...
همین طوری هم شد ، از پایین میشد یه جفت پا دید ، با کفشایی ک دقیقا هم رنگ فرش اتاق بودن ، یکم ک گذشت پا ها داشت کامل میشد ، میشد دید ک رنگ شلوار چیزی شبیه روی تختیم بود ! یه قرمز چشم نواز ، اما هر چقدرم ک اون رو تختی زیبا بود ، اینجا به شدت وحشت ناک جلوه میکرد !
کم کم بدن استخونی شکلش داشت شکل میگرفت ، یه پیراهن از جنس شب ، سیاهِ سیاهِ سیاه !
با دکمه هایی ک معلوم بود از ستاره ها درست شده ، نیمه ی بالایی بدن و دست ها که شکل گرفت یقه ی پیراهن رو چیزی از جنس ابر و باد تزیین کرده بود .
کم کم گردن و صورت شکل میگرفت . اجزای صورت به طرز وحشت ناکی اشتباه بودن و تمام مدتی ک موهای سر داشت شکل میگرفت در حال جا به جا شدن برای پیدا کردن جای درست بودن و دست ها هم به شکل کلافه ای داشتن به این قضیه کمک میکردن !
موهای سر کاملا شبیه به همون موهای توی تابلو نارنجی و بهم ریخته بودن !
توی یه برنداز از ترکیب بدن و صورت استخونی و ووو ، چیزی شبیه سکته کردن خیلی عادی به نظر میرسید !
چند ثانیه ای با گردن کج و چشمای باباقوری و نیمه بازش داشت بهم زل زده بود ، بعدش بی اینکه چیزی بگه چرخید و شروع کرد راه رفتن اما کجا ؟ تا چشم کار میکرد فقط یه سفیدی بود !
همین طور ک قدم بر میداشت رنگ کفشش به زمین میماسید و دوباره جذب میشد . تلو تلو میخورد انگار یه پاش از پای دیگه ش بزرگ تر بود !
یه نگاه به دست بند توی دستم کردم ک از شدت ترس داشتم فشارش میدادم ! خیس عرق شده بود ،
یکم ک دور شد فک کردم و دیدم ک همه چیز الان اونه ! دیگه چیزی واسه از دست دادن نیس !
پس دنبالش رفتم ، دویدم ک بهش نزدیک باشم و گمش نکنم نزدیکش ک شدم وایساد ، روی پای کوتاه ترش چرخید و نگاهم کرد ، یه نگاه کافی بود تا کلی حرف رد و بدل شه .
ابرو هاشو تو هم کشید ،
- برای چی دنبال من راه میای؟
گفتم : همه چیز الان تویی ! این تویی که معنی داری !
خندید ، برگشت که دوباره بره !
داد زدم : دور و برت رو ببین ! هیچ چی برای زندگی کردن ندارم همشون رو بردی
بی توجه ادامه داد .
دویدم و جلوش وایسادم ، حالت چهره و صورتش رو که دیدم منقلب شدم و خودمو جمع و جور کردم !
گفتم : کجا میخوای بری ؟
گفت : چه فرقی برات داره ؟ جایی که من هستم تو نیستی ...
جایی که من هستم تو نیستی ...
جایی که من هستم تو نیستی ...
جایی که من هستم تو نیستی ...
راهش رو کج کرد و از بغلم رد شد .
وقتی داشت میرفت در گوشم ازم پرسید : راستی ! ساعت چنده ؟
لحنش واقعا ترسناک بود ، اصلن چرا این سوال رو پرسید ؟
چشمام گرد شد ، تنم داشت می لرزید . حس کردم از یه جای بلند افتادم ،
وقتی به خودم اومدم دیدم روی تختم دراز کشیدم !
نشستم ، کلافه وار با موهام برای چند ثانیه ور رفتم . احساس عطش شدیدی داشتم . یه نگاه به میز کردم دیدم لیوان آب پر ، کنارِ ساعته رو میزه .
به ساعت که نگاه کردم ساعت 3:27 بود بی اختیار سرم به سمت تابلوی روی دیوار چرخید ...