6/27 غربی !
خب ، از کجا شروع کنیم ؟
قبل نوشت : این یکیو نخوندید هم چیزی رو از دست نمیدید ! یه خرمن کهنه س که سالهاست بادش میدم ! بعید م هست سر در بیارید چیزی
قبل نوشت' : به نظر من وقتتون بیشتر از اینا ارزش داره
قبل نوشت'' : تولد(ت/م) مبارک !
اصلن بذارید یکم فکر کنم ببینم چی برای گفتن هست ؟
دوتا اتفاق تو یه روز ، فوت و تولد ... ببینید واقعن کلافه تر از اونی ام که بخوام هجو بنویسم و داستان رو اونطوری که باید شرح بدم !
از اون روزی اون نقاشی کشیده شد ، یا از همون روزی که اون نقاشی لعنتی رو گم کردم ، یا حتی از اون روزی که فهمیدم معنی اون نقاشی چی بوده ؟! دقیقن نمیدونم کدوم روز بود که نا امید شد ! اما میدونم همه ی بلا ها بعد از اون روز شروع شد که من مجبور شدم بعد از تقریبا سه ماه برگردم تهران تا روی همه چیز یه مدت زیادی خاک بشینه البته نه برای من !
همون روزا بود که عادت کردم به کبودی های روی دستم ! همون روزا بود که با درد دست مینوشتم "دستانی مخطط" همون روزا بود که شروع کردم و افتضاح ادبی خلق کردم ! باهاش زندگی کردم
از همون روزا بود که شروع کردم شاید بتونم عین اون نقاشی رو بکشم ! اما نمیشد من هیچوقت نمیتونستم حدس بزنم خط های اون نصفه ی دیگه کجای کاغذ تموم میشد ! همون روزا بود که پوست انداختم نه ؟
حالا چند سال میگذره ؟ راستش از بیان کردن سالش همیشه خجالت میکشیدم چون میدونستم باور نمیکنن و بهم میخندن ! علیرضا آذر میگه : هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد / یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد !
منم مَردم نه ؟ منم مُردم ! نه ؟
از اون روز تا حالا من فقط پیر تر شدم ، هیچی عوض نشد من بزرگ نشدم من عاقل نشدم ! من همون دیوونه موندم ، دیوونه ی همون خطای کج و کوله ، همون ضبط صوت قدیمی سیاه ! راستی جدیدن یکی عین همون رو پیدا کردم خیلی اتفاقی . ازش عکس هم گرفتم... !
هنوزم تو خیابونا که راه میرم حواسم هست که شاید سر و کلت پیدا شه !
خیلی چیزا عوض شده ، همه چیز شاید، جز ... ! اون پسری که دیده بودیش بزرگ شد ، عاقل شد ، صبور شد ، شده یه پارچه عاغا ! من اما همون پسر بچه ی بعد 27 ام موندم ، همونی که هیچکس تا حالا ندیدتش !
خب حالا چی بگیم ؟ تولدم مبارک ؟ یا خدایم بیامرزد ؟
- ۹۵/۰۶/۲۷