امروز اینقد از داستان های زندگیم دور بودم ک نور رو دیدم !
یعنی ک از جعبه ی تنگ و تاریک خودم اومدم بیرون چندتا بلاگ چند تا آدم با فضا ها و مغز های سفید دیدم با دید روشن !
اینقدر فارق از دغدغه های هر روزه ی هممون بودم ک میشد نشست کتاب خوند ! حتی میشد نشست با اشتیاق نه از روی اجبار درس خوند و به فکر واحد های عقب افتاده بود !
میشد واسه زندگی هدف پیدا کرد !
اگر چه باید پشت این قضیه رو هم بهتون نشون بدم !
نا امید شدن از آدم هایی ک بهشون فکر میکنی و اهمیت میدی یه حس خلسه داره با طعم گزگز های تمام بدن !
پ.ن : اگه قالب بلاگ قراره یه چیزی از حس من به شما برسونه همینی ک الان هست بهترین مدله !