اول - داخلی - روی تخت
نور از لای پرده روی صورتم را قلقلک میدهد و بوی گلهای توی باغچه دماغم را نوازش میکند . بیدار ک میشوم حضورت را در کنارم حس نمی کنم پس حتما طبقه پایین مشغول دست و پا کردن صبحانه ای و بوی نان تازه ی بپیچیده در خانه هم گواه بر همین است
بلند میشوم و روی تخت مینشینم و دست در موهای در هم و بر همم میکنم و سعی میکنم یک حالتی بهشان بدهم .
پنجره را باز میکنم ، آسمان تا میتوان دید آبی ست و روشن تر از هر روز ! نسیم هم ک میوزد پس از روزهاست ک برایم نان و کره خواهی آورد !
و یک چایی ک درست هم رنگ چشمانت است !
دوم - داخلی - راه پله ک به آشپزخانه میرسد
از پله ها ک پایین می آیم ب مزرعه گلهای رز سفیدمان که همه چیزمان است فکر میکنم ! پله های آخر را ک پایین می آیم کم کم تنت پیدا میشود
با همان لباس سبز لجنی ک چقدر هم به تو می آمد ! همه چیز از ذهنم پاک شده بود و فقط تو را تماشا میکردم .
سوم - داخلی - درون آشپزخانه
اصلن نفهمیدم کی وارد آشپزخانه شدم ک با صدای صبح بخیر تو خودم را در آشپزخانه دیدم !
صبح تو هم بخیر !
دست و صورتم را میشورم و دوباره می آیم در آشپزخانه و پشت میز صبحانه می نشینم . وقتی ک چای میریزی محو تماشای موهای بافته شده ی سیاهت بودم ک از روی شانه چپت آویران شده بود کناره سینه ریزت !
تای چای آماده کنی چند لقمه ای از نان و کره ی روی میز خودم را مهمان کردم ک ...
ناگهان صدای صاعقه !
" اصلن حواسم به اتفاق های بیرون خانه نبود "
برگشتی و چشم در چشم هم . من مرور میکردم در ذهنت لحن یک قهوه ی ترک را در قدیم ترین کافه این شهر .
و تو در من مرور میکردی نگاه باران را وقتی ک با خنده میدویدیم ک به یک سر پناه برسیم .
چشم در چشم هم مانده ایم که با صدای رعد و برق دیگری به خودمان بر میگردیم ... من لبخندی میزنم و تو با همان شیوه ی خودت با یک دست چند تار موی بهم ریخته ی روی صورتت را به پشت گوش ... و بعد هم یک خنده ی شیرین ک چایم را شیرین میکند !
آخ ک من چقدر دیوانه ی این لحظه بودم ./
چای را می آوری داخل سینی نقـــره توی همان لیوان ها ک خیلی دوستشان داشتیم !
نمی دانم چرا اما از دهانم پرید ک : چای زیر باران می چسبد ؟ نه ؟
- چای زیر باران با شما می چسبد !
- بالا پوش بافتنی کرم رنگت را می آورم و کمکت میکنم تا بپوشی !
چهارم - بیرونی - جلوی درب ورودی ، توی بالکن - رو به روی مزرعه گل رز
آسمان بهم ریخت چرا ؟ ابر های سیاه ، آبی آسمان را تنگ و تنگ تر میکردند !
صدای رعد و برق ها شدید تر میشود . دوباره بهم خیره می شویم ... نگاهی با التماس که میخواهد حقیقت را انکار کند ... اما اینبار نه ...!
واقعیت روی سر ما باریدن گرفته بود ... بارانی از جنس اسید !
لیوان از دستت افتاد ، شکست ، همان لیوان ک دوستش داشتی به سمت مزرعه دویدی ک نجات بدهی اما ...
پنجم - خارجی - بالکن جلوی خانه روی صندلی چوبی دونفــــره
دست و پا هایم رمق تکان خوردن ندارند ! روی صندلی میخکوب شده بودم و بی اراده تماشا میکنم تقلا کردن هایت را برای نجات و می شنیدم فریاد هایت را از روی ضعف ... اما ، من از تو ضعیف تر ... عاجز تر !
ششم - خارجی - بالکن جلوی خانه - روی همان صندلی دو نفره چوبی
یک لحظه وجودت را کنارم حس میکنم ، سر که بر میگردانم کنار نشسته ای و صورتت ...
رنگ به صورت نداری و تماما خیس شده ای اما از گریه یا باران ؟
لیوان چایم را به سمتت میگیرم : هنوز گرمه بخور !
کمی تامل و بعد لیوان را از دست من میگیری و حالا من مجبورم ک یک نفر را بکشم ... باید یک نفر را بکشم !
پس سیگارم را از جیب بیرون می آورم و یک نفرشان را روی لب می گذارم و بی محابا فندک !
هفتم - خارجی - بالکن جلوی خانه - باز روی همان صندلی چوبی دونفره
- آفتاب غروب کرد ، یک نفر اعدام شد - و سر تو روی شانه من بی جان ... بی رمق !