سردرد با سردرد
مثل یک بمب ساعتی ک کار گذاشته باشندش زیر پوستت ، همراهی ات میکند !
همه میدانند ک تو حامل بمب هستی . انگار ک یک هواپیما ربا باشی .
اصلن برای همین است ک نزدیک کسی نمیشوی و می ترسی خدایی ناکرده یکی شان ... !
انگار یک چاشنی روسی بسته باشند روی یک ساعت سوییسی اصل اصل است و مثل خودت غوغا میکند ، اصلن انگار زاده شده باشی چند نفری را اسیر خودت کنی بعد یک دفعه توی یک صحنه ی دراماتیک یا شاید هم رومنس ، مثلن داخل یک کافه ی قدیمی یا داخل مترو یا شاید در حال قدم زدن یک آن زمین و زمان را به زمان بدوزی و دسیسه همه ی داستان نویس های پیر قصه های قدیمی را ک زیر خروار ها خاک روی کتاب با عینک های ته استکانیشان زیر زمینی نمناک را تسخیر کرده اند را بر ملا کنی و بعد ...
انفجار (!)
بگذار تصور کنم :
احتمالا وقتی داری قدم میزنی یا وقتی داخل مترو یا آن کافه نشسته ای ....
لابه لای خنده های شیرینت ، بدون اینکه لبخند از میان برود خیره شوی درون چشمانم و بعد احتمالا بغض گلویت را میگیرد و کاسه چشمانت لبریز اما...
بغضت را غورت و میدهی و دوباره یک خنده ی شیرین تر مهمانم میکنی . ولی نه ...
درست چند لحظه پیش همان جا ک کاسه چشمانت لبریز شده بود احتمالا یک صاعقه دنیا را تکان داده باشد !
صاعقه با سر درد شروع میشود و ...
س.ر د.ر.د ب.ا س.ر د.ر.د
- ۹۴/۰۸/۲۵