بازم مثل قبل نمیدونم از کجا شروع کنم !
حالم بد است مثل کسی که همه ی آدم های دور و بر خودش را یک مردی غوزی با پیراهن سیاه و شالی به دور سر و صورت میبیند ...
مثل کسی که در خانه هیچکس را جز سایه اش ندارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که دراز بکشم روی آب روان شوم ... خود را به آب بسپارم ... تلو تلو بخورم از امواجی نا متوازن ... چشمان را ببندم !کمی اینور و مکث . حال کمی آنور ... شناور شده ام روی تمام درد هام ٖ سرازیر شوم درون خودم ! عجب جای غریبی استٰ بی در و پیکر ٖ تاریک و سرد ... قدم میزنم دز خودم و نگاهم را میدوزم به رو به رو ٰ تاب دیدن صحنه های اطراف را نخواهم داشت ٖ میدانم
از ترس دست و پایم را حس نمیکنم. اطمینان کرده ام به همین مسیر که میروم . با هر قدم پشیمانی ام بیشتر میشود . اما از دست خودم که نمیتوانم فرار کنم ! میتوانم ؟
که ناگهان امواجی قویتر ناشی از پریدن یکی از همان غوزی ها با وزنی نسبتا 150 کیلو (!) آب را به حلقت هدایت میکند ٰ که از خودت بیرون بیاییٖ نفسی بکشی ٖهاااااهٖ و ببینی که دوست نداری دوباره در خودت سرازیر باشی ... !