گندم
از روی کاناپه که بیدار شدم مستقیم رفتم سمت اتاق خوابش ... تو گهواره ش خوابیده بود . موهای بُلند و طلاییش از پشت گردنش معلوم بود ، مثل آدمای سی - چهل ساله ساعد کوچیک و سفیدش رو روی چشماش گذاشته بود ! دلم میخواست بیدارش کنم تا یه بار دیگه بهم بگه بابایی !
نشستم کنار گهواره ش محو صورت معصومش بودم ! دلم میخواست چشم باز کنه ، بیدار شه تا یه بار دیگه چشمای تیره ش رو ببینم ! چشمهاش دقیقا شبیه چشمهای اون بود !
شاید هنوز دو ساعت از آخرین باری که بهم گفته بود بابایی و من زل زده بودم به چشمهاش نگذشته بود ! دو ساعت نشده بود که دیدم چجوری وقتی داشت تو حیاط می دوئید از برخورد موهاش به صورتش کلافه شده بود و سعی میکرد با دست موهاش رو از جلوی صورتش کنار بزنه ...
میدونم که می شد با یه کش از شر موهاش راحتش کرد اما خب ؛
"بستن زلف رها سنگدلی میخواهد دلشکستن همه جا سنگدلی میخواهد"
زل زده بودم به انگشتهای کوچیکش که چجوری مشتشون کرده بود . لاک سیاه کنده شده ای که وقتی ازش پرسیده بود چه رنگی دوس داری ، با اون زبون شیرینش گفته بود من قرمز ، اما بابایی سیاه دوست داره، هنوز رو ناخن هاش بود !
صدای خِر خرِ چرخ های چمدون و بعدم باز بسته شدن در خونه یه لحظه تمام افکارمو بهم ریخت . چشمام سیاهی رفت ، مغزم تیر کشید و درد ، تا مغز استخونم رفت . دوتا دستم رو بردم سمت صورتم و با انگشت وسط شروع کردم به ماساژ دادن شقیقه م ! یواش یواش دستم رفت لای موهام !
همیشه وقتی اینجوری میشدم می دوئید می رفت پیشش بهش میگفت الان بابا ناراحته ؟
بعدم آروم میومد پیش من و صورتمو بوس میکرد !
سرم رو بردم نزدیک که دستش رو ببوسم . .قتی اینکارو کردم سرمای دستش خشکم کرد . مشت کوچیکش رو توی دستم گرفتم ترسم بیشتر و بیشتر شد ! صداش زدم ؛ گندم ! گندمِ بابا ! دختر خوشگلم بیدار شو !
اما هر چی صبر کردم جوابی نشنیدم ! دستشو از روی صورتش برداشتم ! پیشونی مثل ماهش عرق کرده بود ! عرق سرد !
از تو گهواره ش بلندش کردم محکم بقلش کردم و صورتشو چسبوندم به صورتم ! صورتش یخ کرده بود !
از خودم جداش کردم ! روی دوتا دستام گرفته بودمش . موهاش ، مزرعه گندم من ، از روی دستم آویزون بود . با بغض صداش میکردمو سراسیمه سمت در میرفتم ، در رو که باز کردم دیدم چمدونش رو پشت در جا گذاشته ! بی توجه رفتم سمت خیابون ! توی خیابون هیچکس نبود ، بغضم ترکید و با اشک داد میزدم و کمک میخواستم اما هیچکس نبود ! دوئیدم تا به خیابون اصلی برسم اما اونجا هم هیچکس نبود هیچ چراغی روشن نبود . اختیار پاهام رو از دست داده بودم ، زانو هام شل شد و بی اختیار زانو زدم سر بی جونش روی دستم بود و موهاش آویزون !
گندم من مرده بود !
موی تو گندم و من دست به داس آلوده که ببین آمده ام دست به شعر آلوده !
- ۹۵/۰۷/۱۹