مجبور
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۴ ق.ظ
دستانم را مجبور میکنم بمانند بر سر رسالت نگاشتن حماقت هایم
دستانم را مجبور میکنم شراره های بلند و سرکش وجودم را که به بوته ی لوبیای جک بدل شده کنترل کنند! مهار کنند و حتی سرکوب!
بگذار وسط چین کنم :
زانو میزنم و سر خم میکنم در برابر خودم
اشک میریزم برای به باد سپردن فرصتی دیگر!
و فاش میگوییم، فریاد میزنم سستی ام را!
و اعتراف میکنم که ترسیدم !
وای بر منی که عقلم را بر قلبم مراد برگزیدم!
وای بر منی که تو را از ترسم از دست دادم!
وای بر منی که حجم تنهایی هایم را خالی رها کردم!
وای که اسمانم را با تو قسمت نکردم!
می نگارم این لحظه را که یادم بماند خودم را نمی بخشم اگر دوباره خاطراتم از خاطرت بگذرد!
- ۹۳/۰۵/۰۱
حماقت داریم تا حماقت!
بعضیارو ننویسی بهتره که فراموش کنی.
گاهی همین نگاشتن ها (:دی) خودش باعث یاداوری خاطرات میشه!