اشک امان چشمانش را بریده بود . مدام با آستینش چشمانش را پاک میکرد تا راه را اشتباه نرود . هر از چندی متوجه چشم هایی که از پشت پنجره ها او را دید میزدند می شد ، روی از آنها میگرفت و چشمهایش را پاک میکرد و به راهش ادامه میداد هیچ خیابانی آنقدر روشن نبود که به شمع توی دستش نیازی نداشته باشد ، راستش شمع خیلی هم کمکی به دیدنش نمیکرد و از سر لجاجت آنرا خاموش نمیکرد ...
چند کوچه ای را که گذشت گونه هایش خیس تر از قبل شد ، باران گرفته بود حالا غیر از باد ، باران هم شمعش را خاموش میکرد . جند باری توقف کرد . شمع را روشن کرد و باز باد و باران شمع را خاموش کرد
سرما دستانش را لمس کرده بود . نمیتوانست به خوبی از انگشتانش کار بگیرد . کبریت توی دستش هم کمی رطوبت گرفته بود و به آسانی روشن نمیشد . شمع را زیر بارانی اش پنهان کرد ، چشم هایش را پاک کرد و دوباره به راهش ادامه داد هیچ نوری راه رفتنش را روشن نمیکرد مگر کور سوی چراغ خانه ها که از لای پرده و پنجره به خیابان رسیده بود . چشم هایش خشک شده بودند و این بار بغض راه نفسش را بسته بود .پاهای بی جانش یکی یکی کوچه ها و خیابان ها را تا اسکله ی 27 ام طی میکرد . نزدیک که شد بغضش را باریدن گرفت و همراه باران می بارید ...
پارچه را از روی کولش کشید و لب ساحل کنار کفش هایش رها کرد .
چِلّویی 1 را که چندی پیش زیر اسکله پنهان کرده بود را زیر چشمش داشت
قدم قدم وارد آب شد با یک دست جنازه را به دوش نگه داشته بود و با دست دیگر طنابی که تا قایق کشیده شده بود را دنبال میکرد. آب بیشتر از زانوهایش بالا آمده بود و سنگ های تیز کف آب پای راستش را زخمی کرده بود
بدنش را که روی دوش داشت را توی قایق خواباند .چشمهایش هنوز باز بود و خیره ، صورتش را نگاه میکرد . به سمت ساحل برگشت . پارچه را که حالا هم باران و هم نم موج ها خیس کرده بودند برداشت و دوباره طناب را دنبال کرد ...
چشمهایش را بست . پارچه را روی صورت و بدنش انداخت . تصمیم همین بود طناب را از قایق باز کرد . یک دستش به طناب و دست دیگرش قایق را نگه داشته بود ، هیچ نمیدانست که آیا آب واقعا قایق را به ساحل بر خواهد گرداند یا که برای افسانه ای که ملوانان میخواندند همه چیزش را به آب سپرده بود . دریا طناب را رها کرد ، چند قدمی همراه قایق رفت . هیچ دلش نمیخواست از او جدا باشد . دریا کمی عمیق گرفته بود اب تا کمرش رسیده بود. سمت سر قایق رفت پارچه را از روی صورتش کشید ، نمیتوانست چشم هایش را ببیند ، بغض گلویش را فشرد ، پیشانی اش را بوسید موهایش را نوازش کرد چهره اش را پوشاند .قایق را رها کرد سمت ساحل برگشت . چِلّو را برداشت آرشه را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد . درد شدیدی مچ دست راستش را آزاز میداد و از طرفی سردی هوا دلیلی برای درد بیشتر داشت اما دست از نواختن نکشید ، شب تمام صدای پشت سرش را بلعیده بود . چراغ همه جا روشن شده بود و هر کسی به طریقی او را زیر نظر گرفته بود ...