یک نفر زانو هایش را بغل کرده کنج اتاقش و صدایی غیر از چیزی که شما میشنوید ،گوشش را پر کرده . یک نفر این گوشه دنیا برف سنگینی روی سینه اش نشسته و چیزی انگار گلویش را می فشارد . یک نفر این گوشه دنیا تمرگیده ست ، یک نفر که تنهای صدای نفس هایش را میشنود .یک نفر تنهایی هایش را نشانده پشت این چند خط حرف . یک نفر دنیایش را گذاشته روی دوشش و می کشاندش ... از این کافه به آن دیگری .
یک نفر معتاد میشود به تنهایی ، خیابان ها را گز میکند .
پشت تنهایی هایش پنهان شده و روی از آسمان گرفته ست ، آن که زمین گرم را دوست دارد ! دست به جیب ، خیایان را پشت خیابان ، کوچه را پشت کوچه . نگاهش از زمین بلند نمیشود . یکی که تا رااااااه میرود دیوار کنارش تمامی ندارد " یک نفر صبح از سایه خود می گریزد ، یک نفر که کل شب را تا صبح به دنبال سایه اش میگردد !
یک نفر خودش را به خودش میهمان میکند ، یک نفر که برای خودش آواز میخواند .
یک نفر تنهایی ش را از " چای " گرفته - مثل مادری که کودکش را از شیر - و قهوه مینوشاندش ! یک نفر که درد را از آسمان گرفته و با خودش قسمتش میکند !
فرار میکند ... از خودش به آغوش خودش
فریاد میکشد ... از خودش زیر گوش خودش یک نفر که صبح را تا شب "مشت" میزند ... خودش زیر چشم های خودش ...
پشت پیشانی اش مزرعه دارد ، زمینی خشک و غیر قابل کشت . یک نفر جان میکند و رویا میکارد یک نفر که کابوس درو می کند !
"
یک نفر خودش را نمی بخشد یک نفر که به تنهایی معتاد میشود !