۰۵
دی
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم ...
در را باز کردم ! بلافاصله بخار دهانم سرمای بیرون خانه را به رخ کشید .
چراغ همه خانه ها روشن بود و جز گدای سر کوچه ی بیست و هفتم کسی در کوچه ها نبود
مطمئن که شدم به خانه برگشتم . به سمت اتاق رفتم همانجا روی تخت بود دستش هم از لبه ی تخت افتاده بود . کتش را از روی چوب لباس برداشتم و با مکافات تنش را پوشاندم .سرم را زیر کتفش گذاشتم و روی دوشم بلندش کردم . در را باز که کردم از دهانش بخار بلند نشد . گدای سر کوچه ی بیست و هفتم سرش را بین دستانش توی یقه ی کاپشن کهنه اش پناه داده بود . چند سکه ی رنگ و رو رفته توی کاسه فلزی جلویش بود یک اسکناس مهمانش کردم اما سر بلند نکرد ... تشکر هم نکرد ، به راه ادامه دادم چند تا کوچه بالا تر کنار اسکله ی رو به روی کوچه ی هچدهم قایقی بود که هیچ کس ندیده بود کسی بعد مرگ ماریا از آن استفاده کرده باشد .
خودم را به اسکله رساندم ، کافه ی سر کوچه ی نوزدهم حسابی شلوغ بود و صدای آواز دریا داران تا چند خانه آنور تر هم میرفت . دریا حسابی آرام گرفته بود . جلوی قایق خواباندمش . کتش را روی صورت و بدنش انداختم ، طناب پوسیده ه قایق را با چاقویم بریدم و پارو ها را برداشتم
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم...
ادامه دارد...
در را باز کردم ! بلافاصله بخار دهانم سرمای بیرون خانه را به رخ کشید .
چراغ همه خانه ها روشن بود و جز گدای سر کوچه ی بیست و هفتم کسی در کوچه ها نبود
مطمئن که شدم به خانه برگشتم . به سمت اتاق رفتم همانجا روی تخت بود دستش هم از لبه ی تخت افتاده بود . کتش را از روی چوب لباس برداشتم و با مکافات تنش را پوشاندم .سرم را زیر کتفش گذاشتم و روی دوشم بلندش کردم . در را باز که کردم از دهانش بخار بلند نشد . گدای سر کوچه ی بیست و هفتم سرش را بین دستانش توی یقه ی کاپشن کهنه اش پناه داده بود . چند سکه ی رنگ و رو رفته توی کاسه فلزی جلویش بود یک اسکناس مهمانش کردم اما سر بلند نکرد ... تشکر هم نکرد ، به راه ادامه دادم چند تا کوچه بالا تر کنار اسکله ی رو به روی کوچه ی هچدهم قایقی بود که هیچ کس ندیده بود کسی بعد مرگ ماریا از آن استفاده کرده باشد .
خودم را به اسکله رساندم ، کافه ی سر کوچه ی نوزدهم حسابی شلوغ بود و صدای آواز دریا داران تا چند خانه آنور تر هم میرفت . دریا حسابی آرام گرفته بود . جلوی قایق خواباندمش . کتش را روی صورت و بدنش انداختم ، طناب پوسیده ه قایق را با چاقویم بریدم و پارو ها را برداشتم
زندگیم یک دقیقه آهسته تر باید میگذشت تا چشمانش را ببینم این همه چیزیست که میدانستم...
ادامه دارد...