موضوع های خوبی هم دارم ها ، اما نمیشه !
چرا ؟ نمیدونم
درست چند دقیقه پیش بود ک وقتی با ساعت 00:00 مواجه شدم خواستم مثل همیشه براش بفرستم و بخوام ک آرزو کنه !
اما هرچی نگاه کردم دیدم دیگه کسی رو ندارم ک بخوام براش همچین پیامی بفرستم !
شاید باور نکنید اما تا همین الان (یعنی زمان انتشار این مطلب 00:07) مثل عادمای چِت (!) داشتم صفحه ی گوشی رو اسکورل میکردم اما نمیدونستم چرا
... !
پی نوشت دارد :
اما داستان اینجاس ک تو همه ی پستاشو تک تک میخونی اونم نه یه بار بلکه چند بار ! اما میترسی ک نخواد یه کامنت به اسم تو ببینه !
سرم گیج میرود روی تاثیرات جا مانده از نبودنش لای انگشتم و چشم و گوشم باز شده ... تصویر راه رفتن هایمان را در تمام پس کوچه های می بینم و صدای هیاهویمان را می شنوم از همه سوراخ ها ک کنارشان صحبت کرده بودیم !
چشم هام دو - دو میزند گاهی دست هایت را توهم میزند درون دستانم گاهی صورتت را چسبیده به صورتم !
(تمسخر آمیز بخوانید) :البته که حال من کاملن خوب است ، کمی سرگیجه دارم کمی ، سر درد کمی ، زبانم زبانم قفل کرده ، قدرت تکلم ار کف داده ام و پا هایم بی جان شده ...
کشان کشان خودم را به یک سر پناه میرسانم ، یک فضای سبز است احتمالا ... کمی قفل میکنم روی مورچه های صف کشیده بعد ک احتمالا چشمانم به خاطر پلک نزدن ها میسوزد با دست چشم هایم را مالش می دهم و بعد ک باز میکنم ... شکه میشوم !
خب تو خیلی وقت است رفته ای و من مدت ها بود ک تو را ندیده بودم ، بعد تو خیلی بی مقدمه و بی خبر رو به روی من نشسته ای ؟
دوباره زبانم میگیرد ، دست و پایم شل میشود . پلک نمی زنم و چشمانم بیشتر از قبل میسوزد ، پلک نمی زنم اما ...! اه ...! اشک هایم نمی گذارد چهره ات را ببینم ... تار شده ای ...!
طاقتم طاق ک میشود ... با آستین پیرهنم چشمم را پاک میکنم و ... نمیبینم !
یک کام دیگر دهن ...
هاه ... قصه را از اول بخوانید !
پ.ن : ربطی به متن نوشته نداره ، اما یه عذر خواهی ب سامی مسیحا بده کارم ! گفتم از اینجا اقدام کنم !
شرمندم پسر !