کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

وبلاگ شخصى على جعفرى افشار|ارهان

کسوت سکوت

سر برگ هارو بخونید !
توصیه اکید دارم که در فضاى این وبلاگ ماسک نزنید !
و اینکه چون بر اساس اتفاق هایى که برام میوفته آپ میکنم، پست هایى که میزارم اکثرا با هم در ارتباط هستن ! پس اگه ابهامى بود به پست هاى قبلى مراجعه کنید !

دنبال کنندگان ۱۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۳/۰۱/۰۴
    حد
  • ۹۳/۰۶/۲۷
    ٢٧
آخرین نظرات
  • ۲۶ فروردين ۹۶، ۱۵:۵۰ - علی صالحی
    awesome
نویسندگان

گندم

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

از روی کاناپه که بیدار شدم مستقیم رفتم سمت اتاق خوابش ... تو گهواره ش خوابیده بود . موهای بُلند و طلاییش از پشت گردنش معلوم بود ، مثل آدمای سی - چهل ساله ساعد کوچیک و سفیدش رو روی چشماش گذاشته بود ! دلم میخواست بیدارش کنم تا یه بار دیگه بهم بگه بابایی !

نشستم کنار گهواره ش محو صورت معصومش بودم ! دلم میخواست چشم باز کنه ، بیدار شه تا یه بار دیگه چشمای تیره ش رو ببینم ! چشمهاش دقیقا شبیه چشمهای اون بود !

شاید هنوز دو ساعت از آخرین باری که بهم گفته بود بابایی و من زل زده بودم به چشمهاش نگذشته بود ! دو ساعت نشده بود که دیدم چجوری وقتی داشت تو حیاط می دوئید از برخورد موهاش به صورتش کلافه شده بود و سعی میکرد با دست موهاش رو از جلوی صورتش کنار بزنه ...

میدونم که می شد با یه کش از شر موهاش راحتش کرد اما خب ؛

"بستن زلف رها سنگدلی میخواهد                  دلشکستن همه جا سنگدلی میخواهد"

زل زده بودم به انگشتهای کوچیکش که چجوری مشتشون کرده بود . لاک سیاه کنده شده ای که وقتی ازش پرسیده بود چه رنگی دوس داری ، با اون زبون شیرینش گفته بود من قرمز ، اما بابایی سیاه دوست داره، هنوز رو ناخن هاش بود !

صدای خِر خرِ چرخ های چمدون و بعدم باز بسته شدن در خونه یه لحظه تمام افکارمو بهم ریخت . چشمام سیاهی رفت ، مغزم تیر کشید و درد ، تا مغز استخونم رفت . دوتا دستم رو بردم سمت صورتم و با انگشت وسط شروع کردم به ماساژ دادن شقیقه م ! یواش یواش دستم رفت لای موهام !

همیشه وقتی اینجوری میشدم می دوئید می رفت پیشش بهش میگفت الان بابا ناراحته ؟

بعدم آروم میومد پیش من و صورتمو بوس میکرد !

سرم رو بردم نزدیک که دستش رو ببوسم . .قتی اینکارو کردم سرمای دستش خشکم کرد . مشت کوچیکش رو توی دستم گرفتم ترسم بیشتر و بیشتر شد ! صداش زدم ؛ گندم ! گندمِ بابا ! دختر خوشگلم بیدار شو !

اما هر چی صبر کردم جوابی نشنیدم ! دستشو از روی صورتش برداشتم ! پیشونی مثل ماهش عرق کرده بود ! عرق سرد !

از تو گهواره ش بلندش کردم محکم بقلش کردم و صورتشو چسبوندم به صورتم ! صورتش یخ کرده بود !

از خودم جداش کردم ! روی دوتا دستام گرفته بودمش . موهاش ، مزرعه گندم من ، از روی دستم آویزون بود . با بغض صداش میکردمو سراسیمه سمت در میرفتم ، در رو که باز کردم دیدم چمدونش رو پشت در جا گذاشته ! بی توجه رفتم سمت خیابون ! توی خیابون هیچکس نبود ، بغضم ترکید و با اشک داد میزدم و کمک میخواستم اما هیچکس نبود ! دوئیدم تا به خیابون اصلی برسم اما اونجا هم هیچکس نبود هیچ چراغی روشن نبود . اختیار پاهام رو از دست داده بودم ، زانو هام شل شد و بی اختیار زانو زدم سر بی جونش روی دستم بود و موهاش آویزون !

گندم من مرده بود !

موی تو گندم و من دست به داس آلوده               که ببین آمده ام دست به شعر آلوده !







  • ارهان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی